اسارتگاه/ عابدین عابدیمقدم، در دوران اسارتش رنجهای بسیاری کشیده و بدنش در اثر شکنجههای بع ثیون به شدت آسیب دیده اما معتقد است اگر بقیه اعضای بدنش سالم ماندهاند برای این است که لیاقت نداشتند! برای اسارت دانشگاه انسانسازی و تولدی دوباره بوده است. برای همین هم سالروز اسارتش را جشن میگیرد.
به قول آیتالله بهجت «هرکس چرای زندگی را یافت با هر چگونهای خواهد ساخت». وقتی سر تسلیم به حکم خدا فرود میآوری و پا به عرصه جهاد میگذاری دیگر فرقی نمیکند اسلحه به دست باشی و از میدان مین عبور کنی یا در جبهه فرهنگی از نام و نان خودت برای اعتلای حق سرمایهگذاری کنی. آن وقتی که اسارت، بهانه امتحان صبر انسان و پایداری به ارزشها، خط مقدم خاکریزش میشود، شنیدن اهانتها و دیدن تحقیرها و خوردن کتکها، دلنشینتری صداها و زیباترین چشماندازها و لذیذترین غذاها محسوب میشوند.
«عابدین عابدی مقدم» 18 ساله بود که از طریق بسیج سپاه در جبهه حضور یافت. زندانهای بعث عراق، طی سالهای 61 تا 69 شاهد سخنرانیها و فعالیتهای فرهنگی این مسئول گردان مالک اشتر تیپ 21 امام رضا (ع) هستند. او امروز 48 سال سن دارد و یک جانباز هفتاد درصد است.
بعد از آزادی خرمشهر، عملیاتی در منطقه کوشک برای خنثی کردن حمله احتمالی دشمن صورت گرفت و تعدادی مجروح بر جای گذاشت. وضعیت عملیات به گونهای پیش رفت که دستور عقبنشینی و برگرداندن مجروحین صادر شد. عابدی مقدم از ناحیه پا و کمر تیر خورد و بر اثر خمپاره زمانی که بالای سرش منفجر شد یک چشمش را از دست داد و فک و دندان و گلویش هم زخم برداشت. شدت جراحت به اندازهای بود که همرزمانش تصور میکردند شهید شده است. به همین دلیل مجروحان را به عقب بردند و او به اسارت دشمن درآمد.
این رزمنده روزهای دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» از روزهای اسارتش میگوید: اولش متوجه نبودم. به هوش که آمدم دیدم دارند لباسهایم را با قیچی میبرند. کسی به صورتم میزد. گفتم: مردم آزاری نکن، نزن! چشمهایم را که باز کردم و از کسی که بالای سرم بود، پرسیدم "اینجا اهواز است؟" گفت: نه بصره است. آنجا متوجه شدم اسیر هستم.
* به خاطر امام زمان تیر را از کمرت خارج کردم
حدود 48 ساعت بعد از اسارتمان، حوالی ظهر بود که دو خانم محجبه از خلوتی بیمارستان استفاده کردند و وارد اتاق اسرای ایرانی شدند. خودشان را به نامهای زینب و فاطمه معرفی کردند. تحت عنوان عیادت از مریضهای بیمارستان آمده بودند. بالای سرم آمدند و یکیشان با وسیلهای به پایم زد. وقتی دید عصب دارم مرا به صورت خواباندند. با وسایل جراحی که به همراه داشت یک تیر را از کمرم درآورد. اصلا دردی احساس نکردم. تیر را نشانم داد و گفت به خاطر امام زمان(عج) از کمرت خارج کردم.
وقتی مرا به اردوگاه آوردند، پزشک ایرانی «دکتر مجید» گفت «تیر کنار نخاعت بود. اگر آن را از کمرت درنمیآوردند با کوچکترین حرکتی فلج میشدی». اگر عنایت حق تعالی و توجه ائمه اطهار برای انقلاب، رزمندگان و مردم نبود قطعا چنین اتفاقاتی برای ما نمیافتاد.
* مجروح اسیری که در خواب شفایش را گرفت
مجروحی روبرویم بود که پایش روی مین رفته و قطع شده بود. عراقیها به او نمیرسیدند. 14- 15 سالش بود. داد و فریاد میکرد و میگفت: امام زمان کمکم کن، امام زمان به فریادم برس. از عراقیها کمک نمیخواهم. آنقدر فریاد زد که به خواب رفت و ساکت شد. رفتم دیدم دارد نفس میکشد. بعد معلوم شد که آن موقع خواب میدید در دریا گرفتار شده و ماهیها دارند پایش را میخورند. سیدی میآید و میگوید «فرزندم دستت را به من بده» و نجاتش میدهد. از خواب که بلند شد بدون خوردن دارویی درد از بدنش رفته بود. با این ماجرا تحول زیادی در بچهها به وجود آمد.
تیر مانده در کمر عابدین عابدیمقدم هنوز اذیتش میکند. انگار که مدام در بدنش شیئی فرو میکنند. پای
چپش 2 - 3 سانت کوتاه است و کج جوش خوردنش باعث ناراحتی ران پایش میشود. چشم راستش منحرف و نابیناست. از ناحیه فک هم تعدادی از دندانها، بخشی از زبان و گلویش مجروح شده است. یکی از گوشهایش30 درصد و گوش دیگر 45 درصد شنوایی دارد. ترکشهای کتف و سر و صورتش هم فقط در ظاهر مشکل ایجاد کرده و عمقی نداشته است و او معتقد است اگر بقیه اعضای بدنش سالم ماندهاند برای این است که لیاقت نداشتند.
او ادامه میدهد: عراقیها دنبال این بودند ما را در حدی که نمیریم حفظ کنند. پزشکهایی بودند که درمان بچهها را درست انجام نمیدادند و باعث نقص عضوشان میشدند. از نظر فکری هم به اسرا فشار زیادی وارد میکردند.
دو سال بعد از اسارت میخواستند 190 نفر از اسرا را آزاد کنند که من هم در آن لیست بودم. هر چه اثاثیه داشتم بین بقیه توزیع کردم. بچهها شماره تلفن و آدرس میدادند تا برای خانوادههایشان پیغام ببرم، اما در حال برگشتن، سرگرد محمود، مسئول عقیدتی سیاسی اسارتگاه صدایم کرد و گفت «این آدم بدی است» و من را برگرداندند و توفیق پیدا کردم در اسارت باقی بمانم.
* هر سال در سالگرد اسارتم شیرینی پخش میکنم
من هر سال، به مناسبت سالگرد اسارتم، شیرینی پخش میکنم؛کاری که برای روز آزادیام انجام نمیدهم چون اسارت را برای خودم میلاد میدانم. نه اینکه آرزو کنم اسیر باشم اما معتقدم آنجا دانشگاه بود. کسانی که اسیر بودند درکشان با آنهایی که اسیر نبودند متفاوت است. مثلا یک روز که میخواستند ما را مکه ببرند و صبح زود بیرونمان آوردند، بعد از 7 ـ 8 سال چشممان به ماه افتاد که برایمان عجیب بود! یا در نجف و کربلا وقتی بچههای کوچکی را میدیدیم که راه میروند با تعجب میگفتیم اینها باید در قنداق باشند؛ مگر میتوانند راه بروند؟!
نهجالبلاغه که بین شیعیان غریب است اسرا با گریه میخواندند. به دلیل کمبود، قرآن هر 15 دقیقه به یکی میرسید و بچهها با اشک میخواندند. میدانستند شفاست. در اسارت، بچهها از هیچ، همهچیز میساختند. با خمیر نانها و شکر، شیرینی درست میکردیم و در ولادت ائمه (ع) بین بچهها و عراقیها پخش میکردیم. نیروهای عراق میگفتند اینها را از کجا میآورید؟
* اسارت؛ دورانی که ایثارگری به اوج میرسید
قناعت درسی بود که آزادهها در اسارت آموختند. کمک کردن به یکدیگر و ایثارگری در اوج خودش بروز پیدا میکرد. اینکه به دین بپردازند و دین برایشان مهم باشد. صلیب سرخ میآمد و میگفت مشکلتان چیست؟ میگفتیم میخواهیم نماز جماعت بخوانیم و برنامه دعا داشته باشیم. با آن همه مشکلات حتی یکنفر از بچهها هم نمیگفت مشکل آب و نان و لباس داریم. صلیب سرخ میگفت ما ماندهایم چرا از مشکلات یا کتک خوردنهایتان نمیگویید. بچهها جواب میدادند ما آمدیم اینجا کتک بخوریم نیامدیم که برایمان گل و سنبل بپاشند. آمدیم بجنگیم و توقعی ازشان نداریم.
* اتاق شکنجهای که اسرا را بیتاب میکرد
این عضو جامعه ایثارگری خراسان رضوی از مسئولیتش در اسارتگاههای العنبر و رمادیه به عنوان ارشد داخلی هم گفت. کسی که عراقیها او را به عنوان ارشد نمیشناختند و برنامههای ارشدی که مورد شناخت نیروهای عراقی بودند با رهبر درونی هماهنگ میشد.
پرونده سیاه عابدی مقدم از مناسبتهایی تشکیل شد که در آن روزها سخنرانی میکرد. نگهبانی که جلوی در گذاشته بودند از صحبتهای او متأثر میشود، از نگهبانی غفلت میکند و متوجه عراقیها نمیشود و نام عابدی مقدم به لیست سیاه رژیم بعث میرود. بعد از آن هروقت مسئلهای پیش میآمد، اول روی او و دیگر افراد لیست سیاه و بعد بر بقیه پیکره اردوگاه فشار میآوردند.
عابدیمقدم بیان میکند: برای اسرا شکنجههایی مانند شلاق، پنکه، اتو و سیگار شکنجه نبود، تفریح بود. رژیم بعث اتاقی 2 در 3 در اسارتگاه داشت که بلوکی بود و در و پنجره نداشت که خیلی چفت میشد. 15نفر را وسط تابستان داخل این اتاق داغ میانداختند. یک ساعت بعد آنقدر بچهها عرق میریختند که کف این اتاق 2-3 سانتیمتر آب جمع میشد. اکسیژن تمام میشد و بچهها مثل ماهی که از آب دریا بیرون میافتد، بیتابی میکردند. برای گرفتن کمی اکسیژن 2 ـ 3 نفری دم در میرفتند و بینیشان را بر روزنه کوچکش میگذاشتند تا جانی بگیرند. عراقیها هر از چندگاهی میآمدند در را باز میکردند که ما زنده بشویم و بعد دوباره در را میبستند. با این کار چند بار میمردیم و زنده میشدیم.
احساس میکردیم روی سینه و ریهمان بارهای سنگین گذاشتهاند و اصلا رمقی نداریم. به هر دری میزدیم که بتوانیم نفس بکشیم. کسانی که آسم دارند یا شیمیایی هستند، میدانند من چه میگویم. بعد از آنکه بیرونمان میآوردند زیر دوش حمام میبردند و با شلاق به بدنمان میزدند.
آن لحظه احساس راحتی میکردیم. آنها میزدند ولی بچهها دردی احساس نمیکردند، همین عصبانیشان میکرد و بیشتر میزدند. نهایتاً شلاقهایشان را کنار میگذاشتند و با کف دستشان به گوشمان میزدند تا پرده گوش را پاره کنند یا به نقاط حساس بدن میزدند که بچهها را از پا دربیاورند. اسرایی که بچهدار نمیشوند یا گوششان آسیب دیده به همین علت بوده است.
بعضی از شکنجهها آنقدر وقیح است که نمیشود گفت. از طرفی به امام خمینی(ره) و ائمه فحش میدادند و از طرف دیگر تکلیفمان صبر بود. امر شده بودیم که خودمان را حفظ کنیم تا به ایران اسلامی برگردیم.
* اتاقی با صداهایی هولناک و مارهای رها شده
فضای دیگری بود که در زیرزمین قرار داشت و کاشیکاری شده بود. دورتادورش شیشهای بود. دستگاهی مثل پنکه و اتو و دار فلک داشت و بلندگوهای زیادی هم نصب کرده بودند. در را باز میکردند و بچهها را داخلش میانداختند و بعد صدای خشنی پخش میشد و هو هو میکرد و سیستم مغزی آدم را اذیت میکرد. مارهای بزرگی آنجا بود که از اطراف رها میشدند و حمله میکردند. این مارها زهر نداشتند اما پاها را گاز میگرفتند و خونی میشد. دور پا میپیچیدند و فشار میدادند، گویی دارند خفهات میکنند. با این وضعیت آدم اختیارش را از دست میداد، دست و پایش میلرزید و یک وضعیت جدی برای آدم به وجود میآورد که نمیشد تا مدتها سرپا ایستاد. در خواب و بیداریها همان صحنهها را میدید و به لحاظ روحی روانی خیلی ناراحتکننده بود.
* رحلت امام؛ تلخترین شکنجه در اسارت
رزمنده سالهای پرافتخار کشورمان، هیچ یک از این شکنجهها را تلخ نمیداند. به نظرش تلخترین شکنجه رحلت امام(ره) بود. اسرای ایران شکنجهها را به نحوی تحمل میکردند که روزی به ایران برگردند و امام(ره) را ببینند. با رحلت ایشان انگار کمر همه شکست. صبح آن روز اسرا عموما از حال رفتند و عراقیها نیروهای زیادی آوردند که با آمپول و آب بچهها را جمع کنند. فکر میکردند زنده بودنشان معنا و مفهومی ندارد اما بعد از ظهرش با انتخاب مقام معظم رهبری، اسرا جان گرفتند.
* اسرا با شلاق به طرف اتوبوس آزادی بدرقه شدند
عابدی مقدم از روزهای آخر اسارت هم گفت: بعد از پذیرش قطعنامه 598 زمانی که میخواستند اسرا را به ایران برگردانند از هر اردوگاهی 2-3 نفر را نگه داشتند. مجموعاً 24 نفر ماندیم که حاجآقا ابوترابی هم با ما بود. وقتی اسرای ماشین آخر دیدند ما را نگه داشتند کنار پنجرهها آمدند و دستشان را به نردهها گرفتند و نمیرفتند. عراقیها خیلی اذیتشان کردند که آنها را ببرند. ما میگفتیم بروید اما میگفتند همه باید با هم برویم. صحنه خیلی قشنگی بود. کاش دوربینها آنجا بود و نشان میداد که چطور بچهها یکدیگر را رها نمیکردند و عراقیها با شلاق میزدند و به طرف اتوبوس میبردند.
* به جرم کارهای فرهنگی ماندیم تا اردوگاهها را تمیز کنیم
صورت بچهها به طرف ما بود و اشک میریختند. همین که بچهها را خارج کردند سکوت محض اردوگاه را فراگرفت. اردوگاهی که بیش از 1800 نفر داخلش بودند حالا خالی شده بود. شب با خاموشی چراغها، اردوگاه تاریک شد ولی خوابمان نبرد. به زور که خوابیدیم خواب میدیدیم بچهها دارند سر و صدا میکنند. بلند میشدیم میدیدیم اسارتگاه ساکت و تاریک است. چندین بار این اتفاق افتاد. مأموریت ما این بود که همه اردوگاههای عراق را به جرم اینکه فعالیتهای فرهنگی کرده بودیم، تمیز کنیم.
چهار خواهر آزاده داشتیم. در بغداد بچههای حزبالدعوه به آنها مفاتیح داده بودند. عراقیها جرأت تفتیش نداشتند و آنها کتابها را با خودشان به اسارتگاه آورده بودند. جعبه تاید را در آب انداختیم 7 برگ شد. با جعبه تاید، کاغذ درست کردیم و به آنها دادیم. آنها هم مفاتیح و نهجالبلاغه را نوشتند و بعد به ما دادند. برگهها بین اسرا توزیع شد و شروع به حفظ کردند. هر وقت نیروهای عراق کاغذها را میگرفتند، بچههایی که حفظ بودند دوباره مینوشتند.
* فریب منافقان در اسارتگاهها
عابدین عابدی مقدم تعداد اسرایی را که تحملشان کم شده بود و برای غذا و سیگار یا آزادی به سازمان منافقین پیوستند کم میداند. او در اینباره شرح میدهد: بعضیها میخواستند دل عراقیها را به دست بیاورند که به شهر ببرندشان تا آب و هوایی بخورند. نیروهای عراق هم اخبار اسرا را از اینها میگرفتند. ما سعی میکردیم جذبشان کنیم. گاهی بچهها میرفتند و دوباره بازمیگشتند و دوباره میرفتند. نهایتاً مثل رژیمهایی که کوپنشان تمام میشود و دیگر ازشان حمایت نمیکنند از اینها هم حمایت نمیکردند ولی در عین حال اطلاعات میگرفتند و اذیتشان میکردند. با اطلاعات به دست آمده رهبران اردوگاه را جابجا میکردند تا سیستم مدیریتی اردوگاه را بهم بریزند.
سازمان منافقین تبلیغات میکردند که اگر به ما ملحق شوید بهتان آزادیهایی میدهیم. تعدادی ملحق شدند و تعدادی هم به نیت فرار به این گروه پیوستند. به این افراد آموزش دادند تا در عملیات مرصاد با ایرانیها درگیر شوند. وقتی بچهها فهمیدند قبول نکردند و دوباره آنها را به اردوگاه برگرداندند.
* پولی برای ازدواج نداشتم اما همسرم میگفت "به شما افتخار میکنم"
عابدی مقدم در دوران اسارت دعا میکرد، همسرش را خودش انتخاب نکند تا برای رضای خدا ازدواج کرده باشد. احساس میکرد بهترین انتخاب، انتخابی است که خدا انجام دهد.
وقتی آزاد شد مادرش دخترانی را معرفی کرد که بین آنها دختر ساداتی هم بود. از مادرش میخواهد به خانه همین دختر برود. مادر به خواستگاری میرود و همان روز جواب مثبت را میگیرد. عابدین 27 سال داشت و همسرش در مقطع دوم دبیرستان درس میخواند. شرایطش جسمیاش را قبل از ازدواج به همسرش گفت و او فقط گفت "من به شما افتخار میکنم".
پولی نداشت که خرج ازدواجش کند. در ایام ورود به ایران یک سکه بهار آزادی و دویست تومان به آزادهها داده بودند. دوست داشت این سکه را نگه دارد اما برای ازدواجش فروخت. بعدها پدر همسرش سکهای به او نشان داد و گفت میخواهم این را بفروشم و تلویزیون بخرم. سکه را که خوب دید متوجه شد سکه خودش است. سکه را گرفت و تلویزیونی برای پدر همسرش خرید. هنوز آن سکه را به یادگار دارد. تحصیلاتش را به همراه همسرش ادامه داد و فوق لیسانس فقه و حقوق گرفت. علی، زهرا و مهدی فرزندان عابدی مقدم هستند.
او رسم اخلاص را به جا میآورد و میگوید: ما آزادهها خودمان را مدیون امت میدانیم. ما بدهکار نظام و مردم هستیم. حاج آقا ابوترابی به ما آموخت اگر مردم برای آزادیمان دعا نمیکردند معلوم نبود آزاد شویم. به قول حاج آقا "باید پاک باشیم و خدمتگزار".
منبع : پیام آزادگان
21 تیر 1391 18:46:39
سلام اگر براي شما مقدور بود نتيجه اش رو به من هم بگيد. ممنون. اجركم عندالله.
[پست الکترونیک]