راوی : هاشم زمانزاده

خلاصه؛ جونم براتون بگه ؛اون بنده خدا؛ باشعار”باید انقلاب صادر کنیم
همه رو تحریک کرد وصدای گریه ها و ناله ها از پنجره ها به اون ورسیم خاردارا رسید ولحظه ای بعد سرگرد محمودی پشت پنجره واستاده بود و با چشمان خون آلودش به بچه ها نگاه میکرد ولبخندتلخی گوشه لبش نقش بسته بود.

🔥ما مشتاقانه دعا خوندن روادامه دادیم و ساکت نشدیم؛ محمودی با سربازاش زوزه کشان دررو باز کردن وباپوتیناشون وارد بیمارستان شدن و با اشاره اون ملعون ؛ پشت گردن دعا خان رو گرفته و از روی تشکش بیرون کشیدن ؛من که مسئول اونجا بودم به اعتراض ازجا بلند شدم و با صدای بلند گفتم اون مجروح هست کجا میبرینش ! محمودی با چشمان خشم آلودش به یاسین اشاره کرد و گفت: ” هذا الدیک فی غیر مکانه ”
با اشاره ؛ منو هم بردن بیرون ؛یکی از مجروحا به اعتراض گفت:بابا این پرستارمایه؛ اگه نباشه کس دیگه ای نیس که برامون آمپول بزن پانسمان مونه عوض بکنه محمودی که فهمید؛ من سالم هستم مجروح نیستم در تصمیمش مصمم شد و دستور داد که به بیرون ببرنم
بعد همه رو بردن ؛ جلوی آشپزخونه و حسابی کتک زدن ؛بعدا توی حمام قاطع سه بردن و با لباس زیر دوش آب سردخیس مون کردن و تا جایی که جا داشتیم به دستور مجمودی ملعون ازمون پذیرایی شد و بعد از زدن به آسایشگاه فرستادنم و دیگه به یمارستان راهم ندادندتااینکه بعد از چند روز با وساطت ؛ دکتر مجید دوباره به بیمارستان منتقل شدم و تا آخر اسارت در بیمارستان مشغول به خدمت بودم

منتظر داستانهای بیمارستان باشید

ادامه دارد ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید