🔹 گویا عملیات شب قبل کاملا موفقیت آمیز بوده و ضمن تلفات سنگین ؛ دشمن مجبور شده بود در جلگه مستقر بشه ؛ گردان ما هم در ارتفاعات مستقر شد تا پاتک اونا رو خنثی بکنم ؛

🔹 به قول تو قصه ها خورشید
خانوم رفت پشت کوها و هوا تاریک شد ؛ صدای تیر و گلوله و خمپاره کمتر شده بود ؛ گویا دو طرف خسته شده بودن؛ حال و هوای استراحت به کلهاشون زده بود ؛ نماز مغرب و عشا ره خوانده و آماده شام بودم

🔸 با تاریکی هوا سوز سرما هم خودشو نشون میداد ؛ یه گوشه سنگر ؛ روی زمین نشسته بودم با خدای خودوم داشتوم اختلاط مکردم که یه مرتبه برق از چشمام پرید !!

🔹انگار روز شده بود ؛
سریع از جام ؛ پاشودوم ؛ خیره ی آسمون شدم ؛ اگه دیشب یه نور ؛ موره به امام زمان رسونده بود ؛ امشب چند تا از اون نورا تو آسمون دیده میشد ؛ بی اختیار داد زدم یاصاحب الزمان ؛ همسنگریم بلافاصله کلاش شه ورداشت و از جا پرید و پرسید : چی شده ؟ با انگشت نور رو نشون دادم و گفتم : اینا ره ببین !! یه نگاه معناداری بهم کرد و با خنده گفت :
اینا که منوره داداش

تازه فهمیدوم اون نور دیشبی هم که کلی باهاش درد دل کرده بودم ؛ هم ……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید