💢 قطارجبهه توایستگاه اندیمشک ایستاد ؛ محل استقرار سایت چهار؛ تیپ ۲۱ امام رضا ع گردان یاسین ؛ هرروزکه می گذشت فضا ملتهب تر چهره ها برافروخته تر؛ جنب جوش هابیشترمیشدفرمانده گردان دستور داد که همه نیروها جمع بشن ؛ تمام صحبتاش تو دوجمله خلاصه میشد 🔺 عملیات سختی درپیش داریم؛زمین رمل؛ آمادگی دشمن و موانع مشکل ساز؛ جمله دومش این بود ؛ 🔺یه چند نفر میخواهیم داوطلب روی مین ؛ اگه حین عملیات ؛ جایی به مشکل خوردیم ….هنوز کلامش تموم نشده بود اولین نفر ایستادم و گفتم ؛ من هستم ! و لحظات بعد داوطلبای دیگه دستشون به سوی آسمان رحمت الهی بالا رفت.

💢 والفجر مقدماتی شروع شد و ما منتظرعروج امااین انتظار پایانی نداشت ؛ و باید منتظر آینده باشیم چون عملیات درمرحله دوم متوقف شد و ما به مشهد برگشتیم
از فرصت ده روزه مرخصی مون داداشم ؛ استفاده کرد و مقدمات اعزام به جبهه شو فراهم کرد ؛ بعد از ده روز ؛صحنه قبلی دوباره تکرار شد

💢 مثل سه تا مجسمه روبروی مادر ایستاده بودیم ؛ فقط همدیگه رو نگاه میکردیم وحرفی نمی زدیم مادر با بغض شروع کرد به صحبت یکی کمه؛دوتا غمه؛سه تاخاطر جمه
اما این دفعه آغوش باز کرد و بی اختیار خودمو انداختم تو بغل مادر امااین دفعه یه احساس دیگه ای از گرمی بدن مادر بهم دست داد ؛ مث اینکه قرار نیست این گرمی مهر و محبت رو دوباره تجربه کنم.

💢 والفجر یک شروع شد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید