راوی : هاشم زمانزاده

❄️ در یک لحظه ؛ دوتا ترکش؛ مثل اجل معلق اومدن وهر دوتا پامو از کار انداخت و من زمین گیر شدم و تادست چپمو بلند کردم که به نیرو بگم از این طرف برید جلو؛یه عجل معلق دیگه اومد و انگشت کوچیک دست چپم و با خودش برد.

۴۸ ساعت بعد به دست بعثیا اسیر شدم که داستانش خیلی مفصله !!

❄️🔥❄️🔥❄️

تو بیمارستان عنبر که قاطع یک بود حسابی به خجالت آقای دکتر مجید موندیم و همیشه دعا گوش هستیم

درهمون ایام یه مجروح به نام سید محمد قریشی وارد بیمارستان شد؛

خیلی کم سن وسال وازاهالی نوش آباد کاشان بود؛ یه ترکش به سرش خورده بود؛حسابی دربوداغون بود.

مدتها تحت درمان و نظارت دکترای اردوگاه بود ؛ تا اینکه یک روز که به حالت بیهوشی وکمامیره ؛آقای دکتر درخواست آمبولانس و انتقالش به بیمارستان بیرون از اردوگاه میکنه امابعلت پیشرفت بیماری وتعلل در فرستادن آمبولانس ؛ شهید میشه !!

❤️ خبرمثل بمب تو اردوگاه پخش میشه ؛ اون موقع من در آسایشگاه بودم ؛ و تصمیم گرفتم که بالای سر این شهیدبزرگوار حاضر بشم ؛ چون زجر و مرارتهای اونو به چشم دیده بودم ؛عصامو زیربغل گرفتم و رفتم جلوی درب بیمارستان در قاطع یک

🍄 سرگرد ناجی؛ ومحمودی خبیث و جلاد ؛هم اونجا بودن؛بدون توجه به این جنایتکاران ؛ بالای سر شهید
نشستم وشروع به خواندن سوره ی والفجر کردم ؛ تا رسیدم به این آیه؛

🛑 إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ 🛑

و این آیه رو خیلی کوبنده و محکم خوندم و متوجه شدم سرگرد ناجی رنگ و روش سرخ وسفید وآبی شد.

🔴⚪️🔵 🔴⚪️🔵

روزی از روزها؛اون روز در اردوگاه ؛ تفتیش انجام شد و از هر کیسه یه چیزی مثل کاغذ و خودکار ونوشته ودعا پیدا شد؛موقع غروب اون روز محمودی خودش آمار گرفت ؛ وارد آسایشگاه شد؛ مستقیم اومد بطرف من وگفت: تو بیا بیرون گفتم:از من چیزی نگرفتن؛چرا بیام بیرون؛گفت بیابیرون باهات کار دارم؛منم اومدم بیرون و پشت سرم ؛ آقای خرمدل هم اومد بیرون؛ بعد هر دو مونو بردن برای شکنجه؛
چوب فلک رو آوردن ؛ پاهای منو به چوب بستن و بعدهم پاهای خرمدل روبه چوب بستن حالا شما خودتون تصور بکنین؛خرمدل کوتاه قد با من “اکبر عراقی” دراز قد ؛ چه شود !!!

🤪😍 😜🤣 😂😅 🥰😜

پاهام به چوب بود و جناب خرمدل آویزون به چوب بود؛ خلاصه اون محمودی خبیث روکردبه من پرسید

بگو ببینم ؛قریشی که فوت کرد؛چی براش خوندی ؛ گفتم : قرآن خوندم
گفت : چی خوندی؟ گفتم : والفجر رو خوندم ؛ گفت : حالا هم بخون ؛ ومن شروع کردم به خوندن والفجر
گفت : نه قشنگ بخون باصوت زیبا و با زیباترین صوت خوندم تا اینکه رسیدم به همون آیه۱۴سوره والفجر

🛑 إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ 🛑

و اون ملعون بلافاصله دستور داد سربازا؛ با هرچی تو دست شون بود مهمان نوازی کردند؛ و اون شب من وخرمدل؛دست در دست ؛ با پاهای تاول زده به آسایشگاه برگشتیم؛ اما نمیدونم چرا هر وقت چشم مون به هم میخورد ؛ خندمون میگرفت🤪

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید