راوی : سیدمحمد میرمسیب

وقتی ثبت نام کردم خیالم راحت شد ونگرانی را در چشمان مادرم می دیدم تا روز موعود فرا رسید و همه در سپاه جمع بودند خوب یادم می امد باران شدیدی می بارید و مادرم در زیر باران خیس شده بود وگریه میکرد باهمه خدا حافظی کردم و هیچ کینه ای از هیچ کس نداشتم سوار اتوبوس شدم و اتوبوسها به طرف اهواز در حرکت بودند وپس از ساعتی به شهر اهواز رسیدیم ودر دانشگاه اهواز جا برای ماندن نبود و باز اتوبوسها بطرف اندیمشک پادگان دوکوهه حرکت کرد اما در انجا تا دلت بخواد جابود بعد از پیاده شدن مارا بار دیگر گروه بندی کردند و لباس و یک جفت پوتین دادند و به طرف ساختمانها هدایت کردند کمی در اتاق استراحت کردیم و گفتند یک سر گروه انتخاب کنید همه به هم نگاه کردیم قدیمی تر ها نگاهشان به این خاطر بود که نیروی جدید ببینند و انتخاب کنند اما امان از بی تجربگی مرا انتخاب کردند چون من خیلی جدید بودم و مرا فرستادند برای گرفتن بقیه وسائل رفتم و دیدم یک کامیون پر از هندوانه امده و باید تخلیه شود مرا صدا زدند برای تخلیه گفتم کمی صبر کنید وامدم در اتاق گفتم فعلا مسئول تدارکات نبود و یک ماشین هندوانه امده باید بیاید کمک باورم نمی شد همه امدند و وقتی تخلیه کردند شروع کردند به هندوانه خوردن و بعد پوسته هندوانه بود که نثارم کردند و بعد گفتن تو سر گروهی چند هندوانه بگیر براش شب و همه رفتند من هم چند هندوانه خوب جدا کردم و یکی یکی به اتاق بردم و نمیدانستم که چه کلکی برایم دارند ولی مرا نمی شناختند من تازه خوب شده بودم شب که شد همه هندوانه زیاد خوردیم و پاس بخش امد گفت سرگروه برادران را اماده کن برای نگهبانی بگو انشب چه بلایی سرم اوردند ..‌

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید