راوی : هاشم زمانزاده
فردا روزی ؛ همه مونو چشم بسته و دست بسته از سلول بیرون آوردند و به یه بارکی بردن ؛ یه سنگر از کیسه های شن و ماسه هم درست کرده بودن وما رو بردن توهمون سنگر ؛ بعد از آماده کردن مقدماتی ؛ گفتن یکی یکی با دست بسته بیاییم بیرون ؛موقع بیرون اومدن فیلم برداری میکردن و مثلاً از جبهه گزارش تهیه میکردن یه خبرنگار ازمون مثل خفاش یه چیزایی رو بلغور میکرد ؛بعد دوباره چشم بسته بردن توی سلول و روز از نو روزی از نو در سلول های استخبارات و….
شانزده روز دیگه مهمون تاریکی و رطوبت و شلاق ها و شکنجه ها ی استخبارات بودیم تا اینکه یه روز عصر گروهی از ما رو با اتوبوس به یک اردوگاهی بردند که اون اردوگاه شد قسمت بزرگی ازخاطرات و زندگی ودنیا و آخرت مون غروب بود که وارد آسایشگاه دو شدیم همه چیزاز وسایل و پتو و لباس دادند و چند روزکه غذای درست حسابی نخورده بودیم ؛ به مقدار زیادی واسمون غذا آوردن و حسابی از خجالت شکم مون در آمدیم ولی همون لحظه آسایشگاه یک رو که گویا نمازجماعت میخوندن و شعار بعد از نمازشون مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل بود یه جورایی ؛ ساکت کردن ؛
ادامه دارد …