راوی : سیدمحمد میرمسیب

یک شب تاتر یک بازاری را داشتیم که پی اس ان را فکر کنم دکتر هاشم نوشته بود که جوری طراحی شد که تقریبا چند مغازه به طور طبیعی ساخته شد و چون قصابی هم لازم بود ما یوسف احمدی را به عنوان گوشت اویزان کردیم
وسط تاتر بودیم که نا گهان نگهبان اسایشگاه که کمی هم غافل شده بود گفت نگهبانان امدند داخل راهرو زود جمع کنید
ماهمه چیز راجمع کردیم الا یوسف احمدی را نگهبان عراقی رسید و گفت تاتر ارشد گفت خیر تاتر نداشتیم بچه ها شوخی می کردند وسائل ها پخش شده سرباز نگاهی به یوسف انداخت گفت : اگر تاتر بازی نمی کردید این چرا اویزان است
ارشد که چشمش به یوسف افتاد که هنوز اویزان است با دست پاچگی گفت خیر تاتر نبوده این چون به حرف ارشد گوش نمی دهد اویزان کرده ایم تا شاید درس عبرتی برای دیگران شود مگر چه کرده که تاوانش اویران شدن هستش
وبعدگفت اورا پایبن بکشیدما یوسف را باز کردیم وبعد سرباز عراقی رفت وما کلی سراین جرایان خندیدیم خاطرات خنده داری دیگر هم اتفاق افتاد که جایش نیست تعریف کنم مثل کشتی گرفتن من روی تشک و بیخواب شدن انشب بچه ها .ولی ماجرای خودکشی را تعریف می کنم ….

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید