نویسنده : هاشم زمانزاده
۸ اسفندسال ۶۰ ؛ پادگان بسیج مشهد؛ اونقدر ازدحام بود که نفست بانفسای کنار دستی ت گره میخورد هیچکس ازبخار سفید دهان دیگری
گریزان نبودچون گرم بودمثل عشق بوی خدا میداد.
💠حدود۲۰۰۰نفرنوجوان جان باخته راه خمینی ؛ در قالب یک تیپ؛راهی راه آهن شدیم برای اعزام به جنوب
🔆 تیپ ۲۱ امام رضا علیه السلام
💠 میدان راه آهن مشهد به قول معروف جای سوزن انداختن نبود
صحنه های جالب دلدادگی مادر به پسر ؛ خواهر به برادر ؛ پدر به پسر
که شاید ؛هیچ کجای این کره خاکی
قابل تکرار نیست !صدای بوق قطار
بلند شد ؛ اما عاشقی که پایان نداره
🌀من و احمد براحتی سوار شدیم
آخه چون ما دفعه دوم بود ؛ کسی واسه بدرقه مون نیومده بود؛ برای پنجمین بارصدای بوق قطار بلندشد کم کم چرخای آهنین حرکت کردند
تلق و تلوق ؛ تلوق و تیلیق ؛فرمانده تیپ؛ نصف تنه اش از پنجره بیرون بود و فریاد میزد : کسی جا نمونده
جا مونده ها فردا حسرت میخورن
💠 پادگان ۹۲ زرهی اهواز ؛ بعد از چند روز سازمان دهی و پیکر بندی راهی شهر آزاد شده ؛ بستان شدیم.
یک مقر اصلی مسجد شهر بود و ما بقی نیروها هرچند نفرکه خودشون
مایل بودن با هم باشن ؛ توی خونه های خالی از سکنه مستقر شدیم؛ البته با کسب اجازه از مراجع تقلید
ادامه دارد….