خاطرات آزاده سرافراز زنده یاد شهاب رضایی مفرد (2)

 

با یکی از خودروهای فرماندهی خودم را به بهداری پادگان ابوذر رساندم
پادگان در اثر بمباران و گلوله باران دشمن نیمه ویران بود اما چون در منطقه مهم و استرا تژیک قرار داشت
محال بود آن را تخلیه کنند
به بهداری رسیدم
و به اتاقی رفتم که علیرضا در آن بستری بود رفتم
سربازی جلوی من را گرفت و پرسید : با کی کار داری ؟
موضوع برادرم را گفتم
گفت ، همین جاست الان شما را پیشش می برم
نگران نشو طوریش نشده ان شالله زود خوب میشه
وقتی وارد اتاق شدم دیدم چیزی از سر و صورتش پیدا نیست
و کاملا صورت او باندپیچی شده است و تنها دو چشمش پیدا بود و لوله ای گرد هم برای نفس کشیدن در دهانش قرار داده اند
با اشاره دست و بدن حالی ام کرد چه اتفاقی افتاده است
دقایقی بعد وقتی پرستار پانسمان او را تعویض کرد وحشت کردم و چند لحظه دستانم را روی چشمانم گذاشتم باور کردنش سخت بود لب و فک و دندان و لثه همه در هم مخلوط شده بود .
البته این نکته را بگم ، علیرضا با همان وضعی که داشت به من حالی کرد
که برادر کوچکم صمد همراه
گردان جدید اعزام شده است
او از من خواست به دیدن او بروم من هم قول دادم فردا او را به دیدنش بیاورم .به سر پل رفتم و به دیدن نیروهای تازه وارد رفتم بحز برادرم صمد چند تفر از هم محله ای ها هم بودند از صمد جویای حال خانواده شدم
واز شنیدن خبر سلامتی آنها خیلی خوشحال شدم. برادرم وهاب هم در همین منطقه به صورت بسیجی در حال خدمت سربازی اش بود برای او هم پیغام فرستادم تا نزد ما بیاید وهاب تا ظهر خودش را به ما رساند او گفت عبدالرضا هم به جنوب اعزام شده است با این اوصاف ۵ برادر همزمان در جبهه بودیم .

ادامه دارد 🌹🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید