راوی: مرتضی تحسینی

ورود به خاک ایران

دقایقی بعد اتوبوس توی خاک ایران متوقف شد. به محض پیاده شدن در حالی که قطرات اشک یکریز از چشمان مان جاری بود بی اختیار به سجده افتادیم. حال و هوای خاص و غیر قابل وصفی بود. دیگر باور کردم که آزاد شده ام. فرمانده وقت سپاه، حاج محسن رضایی نیز به استقبالمان آمده بود. او را هم دیدیم و روبوسی کردیم.
پس از این که تبادل اسرا صورت گرفت، سوار بر اتوبوس های ایرانی شدیم و به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. در طول مسیر با استقبال پرشور مردم که از روستاهای اطراف بودند روبرو شدیم. عده ای عکس هایی از شهدا در دستانشان بود و تعدادی نیز سراغ گمشده شان می گشتند. بعضی ها هم خوشحال بودند و شادی می کردند. در این میان یکی از استقبال کنندگان که شور و هیجان خاصی داشت به ما اصرار می کرد و می گفت: تو روخدا اگه شماره تلفنی از خانواده تون دارید، بدید تا بهشون اطلاع بدم.
خواستم بگویم ولی مکث کوتاهی کردم و گفتم: شماره تلفن نداریم!
چند نفر از بچه ها گفتند: مرتضی شما که تلفن دارید چرا شماره تو ندادی؟
گفتم: اونا که چندسال صبر کردند، حالا این چند روز هم روش، شماره رو ندم بهتر از اینه که بدم و خبر رو بد برسونند و خدایی ناکرده یه اتفاقی براشون بیفته!
وقتی از پاسخم قانع شدند دیگر اصرار نکردند و حرفی نزدند.
در میان جمعیت پرشور استقبال کنندگان وارد شهر کرمانشاه شدیم. بعد بردن مان فرودگاه و پس از سوار شدن به هواپیمای C130، عازم تهران شدیم. به فرودگاه مهرآباد که رسیدیم آیت الله امامی کاشانی با جمعی از مسئولین کشوری و لشگری آمده بودند به استقبالمان. ایشان دقایقی برایمان سخنرانی کردند. محل استقرار بلندگو مناسب نبود و پشت سر هم خِرخِر می کرد. صدا هم منعکس می شد. چندبار به افرادی که در کنار بلندگو بودند اشاره کردم که آن را به سمت دیگری برگردانند ولی متوجه نمی شدند. در نهایت طاقت نیاوردم و رفتم جلوی بلندگو ایستادم و صدا درست شد. در این هنگام یکی آمد و چندبار با حالت عصبانیت گفت: آقا چرا این جا وایستادی برو کنار!
گفتم: وایستادم تا صدا درست بشه!
گفت: نمی خواد شما بشین.
وقتی نشستم دوباره صدا به همان وضعیت قبلی برگشت.
بعد از این که سخنرانی تمام شد نماز را در فرودگاه به جماعت خواندیم و راهی حرم مطهر امام راحل شدیم در آنجا نیز حال و هوای زیارت حرم امام حسین(ع( را داشتیم. ضجه و ناله ها بلند شده بود و گریه امان مان نمی داد. اکثر اسرا به حالت چهار دست و پا وارد حرم می شدند. یک ساعت و نیم با امام مان بودیم و بعد به محل استقرار رفتیم. پنج روز در قرنطینه بدون هیچ ارتباطی با بیرون نگه مان داشتند تا از سالم بودن مان اطمینان حاصل کنند و یا این که [اگر] احیاناً دچار بیماری مسری بودیم در جهت درمان آن برآیند و هم کسب اطلاعات از اسارت داشته باشند.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید