خاطرات زنده یاد شهاب رضایی مفرد

آغاز راه

سال ۶۲ بود و ما داخل آسایشگاه مشغول عزاداری بودیم تفاوتی که میان عزاداری در اردوگاه و آسایشگاه با داخل کشور بود این بود که ما با تمام وجود درد دوری از خانواده و شهر و کشور و غریبی را حس می کردیم سرگرد صبحی فرمانده اردوگاه آدم سخت گیری نبود اما درباره عزاداری مقرراتی را وضع کرده بود که سر و صدای زیادی ایجاد نشود البته قطعا اگر توانایی داشتند و می توانستند این مراسم را تعطیل می کردند حتما این کار را انجام می دادند اما مرام و رسوم ما در این چند روز به هیچ وجه تعطیل بردار نبود
در آسایشگاه ۱۵ اردوگاه عنبر بودیم شب عاشورا بود و ما طبق روال همیشه چنان با شور و حال خاصی مشغول عزاداری بودیم و مقررات وضع شده یادمان رفته بود که باید سکوت را مراعات کنیم مشغول عزاداری بودیم که از پنجره ها متوجه شدیم نیروهای بعثی در حالت آماده باش قرار گرفته اند و چند نفر از آنها پشت پنجره به ما گوشزد می کردند که ساکت باشید کسی اهمیت نمی داد بالاخره صبرشان تمام شد درها را باز کردند و ماموران به همراه سرگرد صبحی وارد آسایشگاه شدند افراد با ورود او سکوت کردند سرگرد گفت :چرا دیگه عزاداری نمی کنید
بچه ها دوباره با همان شور و حال قبلی شروع کردند به سر و سینه زدن مداح نوحه ای را می گفت که شور و حال مجلس را بیشتر می کرد صبحی داد زد :ساکت باشید ساکت شدیم و منتظر عکس العمل او شدیم صبحی گفت امام حسین عرب است و ما عراقی ها هم عرب هستیم شما که عرب نیستید چرا برای او عزاداری می کنید

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید