راوی : سیدمحمد میرمسیب

کنار پله نشسته بودم که تازه متوجه شدم انجا پایگاه شهید باهنر است وبرادران که از کنار من رد می شوند رزمندگانند رفتم داخل به تماشا که مسئول پایگاه با ارامی گفت برادر کاری داری گفتم نه وگوشه ای نشستم و باز غمگین بودم چون هنوز عشق دختر همسایه در سرم بود که دوباره مسئول پایگاه امد گفت اخوی چرا ناراحتی گفتم برادرانم مرا کتک میزنند و این بار بخاطر عاشق شدنم گفت عیبی ندارد وعاشق شدن تاوانی دارد که باید بهایش را بپردازی اسلحه ای دست گرفت و گفت تو الان مثل این کلاش هستی اما روی تیر بار ایا اینجا دشمن میبینی گفتم نه خندید و گفت پس روی تیر بار چه میکنی ..اخوی اولا برای تو ازدواج زود است که خودت هم می دانی دوما باید شرایط کاملا مهیاباشد سوما از همه مهمتر خانواده دو طرف باید به این وصلت راضی باشند بعد گفت خوب دوست داری با این اسلحه نگهبانی بدهی گفتم بله گفت برو روی پشت بام نگهبان باش تا پاس بخش بیاید برای تعویض ومن ان شب تا صبح هرچه پاس بخش اومد گفتم خودم هستم صبح که شد خودم رفتم خانه و دیدم مادرم نگران شده برادرانم امدند باعصبانیت که دیشب تو کجا بودی چرا خانه نیامدی گفتم نگهبان بودم در پایگاه و می خواهم هر شب اب اسلحه نگهبانی بدهم هر دو برادرانم خندیدند و گفتند تورا چه به این غلطا من جواب انها را ندادم اما کم کم متوجه شدند پایگاه رفتن من جدی و عضو بسیج شده هم جدی تر و این شد که عشق مجازی فراموش و عشق اللهی جایگزین شد ومن که تا ان روز حتی یک رکعت نماز نخوانده بودم ایستادم به نماز و برادرانم شگفت زده واقعا دیگر از من خوف داشتند و می ترسیدند تمام بلاهایی که سر من دراورده بودند را جبران کنم اما من همه را فرام‌ش کرده بودم تا این که مسئول ما لباس پلنگی اورد و گفت هر دست هزار‌و پانصد تومان است اگر کسی خواست ثبت نام کند برایش بیاورم من هم که عاشق لباس بودم به مادرم التماس که هر طور شده پولش را تهیه کند میخواهم بخرم …

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید