راوی : سیدمحمد میرمسیب

اسارت به پایان رسید واتوبوسها با کل کل عراقیها به مرز رسید وقتی در مرز ایران و عراق که خسروی بود پیاده شدیم همه مارا بغل می کردند و همه انگار اسیر خود را بغل می کردند ومارا شرمنده خود می کردند وقتی ما را به اردوگاهی رساندند چند ساعت بعد حاج محسن رضایی با هلیکوبتر امد و سخنرانی کرد بعد ان با هوا پیما مارا اوردند نیرو هوایی اصفهان که بعد من در همانجا استخدام شدم اصلا فکرش را هم نمی کردم بعدها همین جا محل کار من باشد و چون باید قرنطینه می شدیم به محلی بردند جهت قرنطینه در انجا فیلم وفات امام را گذاشتند که غوغایی به پا شد وداغ بچه هارا تازه کرد و من انقدر گریه کرده بودم که مثل بچه ها حق حق می کردم بعد از دوروز مارا باید به شهر خودمان می اوردند وقتی رسیدیم به شهرضا همه مارا در باغی سرسبز که معروف بود به باغ حاجی خان بردند اولی کسی که از فامیل امد به سراغم پسر عموی خدا بیامرز من بود امد کنارم نشست من او را شناختم اما او مرا نشناخت گفت اسیری به این نام ونشان اینجا هست یانه چون من اورا نمی بینم به او کفتم کنی دقت کنی اورا می بینی خوب نگاه کرد و رو کرد‌به من وگفت خیر نیست مثل این که نیامده گفتم اگر اورا ببینی میشناسی گفت بله پسر عموی من است ببینم میشناسم گفتم ًالان دقیقا روبری تو نشسته …

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید