*كمپ هشت*

راوی: مرتضی تحسینی

یک دانه یاقوت بر روی عکس صدام

اوایل اسارت همیشه روزنامه در اختیار ما قرار نمی دادند ولی بعدها دو روزنامه ی الثوره و الجمهوریه با یک روز تأخیر در اختیار ما قرار می گرفت. از هر آسایشگاه یک نفر مسئول روزنامه بود که آن را تحویل می گرفت و روز بعد هم می بایست صحیح و سالم پس می داد. معمولاً این کار بعد از ظهر انجام می شد.
بچه های جنوب که عربی بلد بودند روزنامه را می خواندند و سر نماز خبرها را به همه اطلاع می دادند. معمولاً روزنامه را به خاطر تضعیف روحیه ی اسرا می دادند. خبرهایی که درمورد جنگ بود، به نفع خودشان نوشته می شد ولی همه گی خوب می دانستیم که با این خبرهای کذب دشمن نباید روحیه مان را از دست بدهیم!
یکی از این روزهای اسارت که قرار بود روزنامه را تحویل شاکر، ارشد نگهبانان قاطع 2 بدهیم، بچه های آسایشگاه به من گفتند: مرتضی امروز روزنامه رو تو تحویل بده!
گفتم: آخه چرا؟!
گفتند: یک دونه ی انار افتاده رو عکس صدام و رنگیش کرده!
چون من ساعت عراقی ها را هم تعمیر می کردم، شاکر کمی با من رابطه ی خوبی داشت و بچه ها هم آن را می دانستند.
گفتم: اشکالی نداره، بدید ببرم اگه کتک کاری هم در کار باشه، بذارید من بخورم! بالاخره یکی باید کتک بخوره دیگه!
پیه ی همه چیز را به تنم مالیدم و روزنامه را گرفتم و داخل صف رفتم. هنگام تحویل، روزنامه باید تمیز و منظم و صفحاتش به ردیف می بود و عراقی ها صفحه به صفحه آن را ورق می زدند و نگاه می کردند. اگر موردی پیدا می شد یادداشت کرده و مدتی به آن آسایشگاه روزنامه نمی دادند.
مسئولین روزنامه های هر آسایشگاه به ترتیب روزنامه هایشان را تحویل دادند. حالا دیگر نوبت من شده بود. همین که خواستم آن را تحویل دهم، ناگهان چشم شاکر به عکس صدام افتاد. در حالیکه به آن اشاره می کرد با تشر گفت: اوه اوه! تحسینی این چه وضعشه؟!
گفتم: شاکر بچه ها انار می خوردند که یکی از دونه هاش افتاد رو عکسو به این شکل دراومد!
اما شاکر که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود با عصبانیت برای من خط و نشان کشید و بد و بیراه بارم کرد. در همین بگو مگوها بود که به لطف خداوند منان بادی وزید و روزنامه را بلند کرد. من برای اینکه باد صفحات را پراکنده نکند سریعاً لنگه دمپایی ای را برداشتم و درست گذاشتم روی روزنامه ای که عکس صدام در آن بود. فراموش کرده بودم که این عمل از نظر آنها یک نوع بی احترامی و فحش محسوب می شود!
به یکباره شاکر که چهره اش برافروخته شده بود، با حالت خشم و عصبانیت فریاد زد!
– ای دجال، ای قِشمار! (1) و چند فحش و ناسزای دیگر.
این کار موجب شد ماجرای خراب شدن عکس صدام فراموش شود و بعد با لحن تندی گفت: روزنامه رو بده به من ببینم ای فلان فلان شده. گرفت و گذاشت کنار و به من گفت: از این به بعد اگه به عکس صدام توهین کنی می دونم با تو چیکار کنم! دیگه روزنامه هم بهت نمیدم. درست یادم نیست که شاکر آن روز به من روزنامه ی دیگری داد یا نه ولی از کتک خوردن رها شدم و به آسایشگاه برگشتم.

*پي نوشت:*
1. به معنی مسخره و یکی از کلماتی که دائماً بر سر زبان عراقی ها بود.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید