نویسنده : هاشم زمانزاده

و با هیجان شروع کردم به صحبت و به محمودی گفتم : من ارشد آسایشگاهم و مسئولیت اینا با من ؛ شما اینا رو به من واگذار کن و من خودم میدونم چیکار کنم ؛

محمودی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به عیدی و شونه شو انداخت بالا وگفت :« خب مال تو اینا » اینو گفت و با سربازاش رفت و من هم رو بردم حمام و تر تازه و تمیز شون کردم و بردم شون آسایشگاه

چند روز گذشت؛ یه روزی همون بنده خدایی که بچه ها زده بودنش با حالت پشیمانی و خحالت زده اومد وسط آسایشگاه و شروع کرد به صحبت : بچه ها خودتوندمیدونید که ؛منم یه بسیجی ام مثل خودتون؛ میدونم
که ازم ناراحت و دلخورین ؛اما حالا پشیمونم اومدم بگم که « ببخشینم ؛ اشتباه کردم »

اشک توی چشمام حلقه زده بود و از طرفی هم یاد کارای اون افتادم و دیگه طاقت نیاوردم و از آسایشگاه زدم بیرون و اونو با بچه ها تنها گذاشتم تا خودشون با خودشون کنار بیاین

وقتی برگشتم ؛ اونو با جواد و رضا ؛ در آغوش هم دیدم و بچه ها خوشحال و شادمان که یکی از خودمون به جمع خودمون برگشته و من از همه شاد و شنگول تر ؛ درونم انقلابی به پا شده بود و یهو فریاد زدم

❤️ یالا ؛ آماده بشین ؛ آماره

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید