نویسنده : هاشم زمانزاده

🌋باکوله پشتی ومقداری مهمات و دو تا پتو و یه بیل تاشو به سختی از وسط کوه ها و شیارها و دشت و سرازیری و سراشیبی وسربالایی ها گذشتیم وبه سنگرهای قله رسیدیم

🏜در میون راه بعضی وختا صدای سوت خمپاره ۱۲۰ ؛ همه مونو با اون صدای سوتش زمین گیر میکرد؛تازه اگر شانس می آوردی؛ وقت شیرجه زدن روی زمین؛وسایل و کوله ات از روی کوه غل نمیخورد وگرنه بایدبر میگشتی و دوباره اون رو به بالای کوه میاوردی

🏔 بالاخره به قله ۱۱۰۰ و سنگرهای حفره ای شکل؛ در راس الخط کوه قرار داشت؛ رسیدیم؛ رو شونو رو با پلیت؛پلاستیک پوشونده بودن روی اونا روهم باخاک استتار کرده بودن

🍀 باید چاردست و‌پا وارد سنگر میشدی و موقع ورود یا میشستی یا دراز می کشیدی و هر دو نفر یک سنگر داشتن و من و احمد هم یکی
کل زندگیمون یه پتوی سیاه بعنوان زیرانداز؛ یک پتو هم روانداز و یک قمقمه آب و یک یغلاوی ویک قاشق روحی و البته یه سجاده واسه خود خودخداداشتیم که به وقت عاشقی سفره شو پهن میکرد و ما سر سفره اشک عاشقی مزه مزه میکردیم .

🌧 بهار سال۶۰ بارندگی فراوان بود شبها باران میگرفت وسقف سنگرها چکه میکرد؛یغلاوی زیر اشک بارون میذاشتیم تا سنگرخیس نشه؛ افاقه نمیکرد؛ میرفتیم زیر پتو به حالت چمباده میخوابدیم بعضی وختا یم که غلط میزدیم؛ آبای یغلاویها چپه میشد و پتوی زیرمان خیس میشد و پتوی رویمان هم که بماند خیس تا صبح زیر پتو سگ لرزه میزدیم
صبح که میشد و دوباره آفتاب بالا میومد پتوها را روی سنگر پهن می کردیم تا خشک بشه .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید