نویسنده : هاشم زمانزاده

بعد از گذشت یک روز نسبتا آرام وبی حاشیه که درپادگان بغداد بودیم؛ صبح روز بعد درب سوله باز شد و یک درجه دار عراقی درمقابل نور آفتاب دست به کمر ایستاد وگفت : واحد نفر اجیء للطعام » اشاره ای به عیدی کردم و اونم با یکی دیگه از بچه ها رفتن و غذا برامون آوردن و این اولین بار بود که چشم مون به جمال قصعه روشن شد؛ غذا خوردیم

ندا آمد که آماده کوچ باشیم

اما این بار با دستانی گره خورده و چشمانی بسته شده با چشم بندهای مخصوص ؛ مگر مقصد کجاست؟؟!!

وارد ساختمان که شدیم ؛ خنکی کولر حال خوشی را برایمان به ارمغان نمی آورد ؛ درب اتاقی باز شد و یکی یکی ما را به درون اتاق پرتاپ میکردند و درب بسته شد.

روی زمین نمی افتادیم ؛روی افراد دیگری فرود می آمدیم ! درب که بسته شد ؛ سکوت تمام فضا را گرفته بود ؛ هیچکس لام تا کام حرفی نمیزد ؛ منتظر عکس العملی خشن بودیم که یهو یه نفر گفت
«نمخن ای لامصباره از رو چشماتان وردرن »
«اینجه آخر خطه »
« حسابی خط خطی تان موکونن »

عیدی گفت : خب کا ؛ دستامان که بسته یه
شما نمخن که دستای ماره وا بکنن!!!

صدای خنده؛ نزدیک شد و چشم و دستامون رو باز کرد و گفت: اینحا وزارت دفاع عراقه؛
من ؛سرگرد حجازی هستم با تعجب خواستم
بپرسم ؛ فر…. ؛ خودش گفت :آره جوون ؛ من فرمانده دژ خرمشهر هستم ؛نمیدانم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت و نگران !!؟؟

اتاق نسبتا کوچکی بود با جمعیتی حدود ۴۰ نفر ؛ درب اتاق باز شد وبازجویی از تازه وارد ها اساس کارشان بود.

ناگهان دو نفر از تکاوران عراقی وارد شدند و با استرس و اضطراب فراوان به دنبال یکی میگشتند ؛یکی از بچه ها آروم و یواش گفت اسماعیل اومدن دنبالت ؛ تو رو میخوان ؛ خدا به خیر بکنه

یهو با اشاره انگشت سبابه اش گفت : آها آها هذا هو ؛ هذا قاتل ؛هذا قاتل الضباط و جندنا

و…..

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید