نویسنده : هاشم زمانزاده

من و عیدی با تعداد بچه هایی که مشخص شده بودن ؛ راه افتادیم ؛ اوناییکه قرار نبود که با ما بیاین ؛ شصت شون خبردار شد که چه اتفاقاتی داره میوفته ؛ سریع دست به اسلحه و جلوتر از همه راه افتادن ؛ سریع رفتم جلوشونو گرفتم؛ فریاد زدم : واستین ببینم ؛ پس پاسگاه مومنی چی ؟! یه نگاهی به هم کردن و یکیشون با لهجه آبادانی گفت: خب که چی عامو احمد ؟! گفتم : مسلمونا ؛ اینحا ره که نمیشه خالی کرد؛اینحا دژ محکم خرمشهره !! برگردین ؛ برگردین سر جاتون ؛ تو گیر ودار؛بچه ها بودیم که دوتا از سربازا پاسکاه حدود ؛ آماده به رزم اومدن جلو و گفتن : احمد آقا ؛ ستوان مرادی نیاد ؛ اما ما میایم ! عرق بر بدنم خشک شد ؛ ضربان قلبم به تاپ تاپ افتاد ؛ نمی دونستم شاد باشم یا دلگیر ؛ اما شادی تو دلمو نتونستم پنهان کنم و با لبخندی گفتم : یا علی

من صندلی جلو لندکروز نشستم و عیدی و بقیه بچه ها پشت ماشین ؛ چفت در چفت ایستادند و نشستن و با فاصله از نخلستان به طرف پاسگاه حدود؛ حرکت کردیم

خرمشهر ؛ شهر دود و خمپاره و گلوله و خون شده بود ؛لایه های دود و آتش بر آسمان شهر سنگین شده بود ؛ کف خیابونا پر از سنک و کلوخ و آجر و گاهی لکه های خون از خود رد پایی به جا گذاشته بود.

حول و هوش ساعت ۱۱ظهر به پاسگاه حدود رسیدیم و عیدی مثل یه چریک؛ جهشی زد و از لندکروز پرید و با پنجه؛ روی زمین ایستاد همه به دنبالش از ماشین پریدن پایین و منم به آرومی در ماشینو باز کردم و قدم به خاک حدود گذاشتم و یه اشاره به عیدی کردم

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید