نویسنده : هاشم زمانزاده

سریع و بلافاصله پشت ؛ پستی بلندی های زمین ؛جان پناه گرفتیم؛ با وجود اینکه تقریبا تیر و گلوله و نارنجک نداشتیم ؛ بطرف شون آتش مختصری روانه کردیم و اونا هم مردانه جواب مونو دادن ؛ با سیلی از گلوله

درب پشت نفربرها باز شد و چند نفر پریدن بیرون و دو سه تا خمپاره ۶۰ رو واسه خوش آمد گویی بهمون مستقر کردن ؛

یهو یکی از بچه ها کله شو بلند کرد و بطرف شون خیره شد و بلند فریاد زد

« بابا اینا خودی ین» « ایرانی ین »

عیدی که کنارش روی زمین دراز کشیده بود دست شو انداخت پشت گردنش گفت :…… کله تو بکش پایین ؛ کجا ایرانی هستن ؟! دوس داری یه تیر بخوابه وسط جامُهریت

اون ادامه : نه به جون خودم ؛ پرچم ایران رو تانکاشونه !! فارسی حرف میزنن !!

عیدی بهش گفت؛ زبون به دندون بگیر دیگه
ببینم چکار کنم ! بعد یه نگاهی به من کرد که یعنی هوامو داشته باش ؛ میخوام برم جلو

از جاش بلند شد و ژ۳ به دست با قلدری راه میرفت؛ رفت به طرف شون ؛ تا نزدیکای اونا که رسید ؛ یهویی دو نفر اومدن و کشوندنش به پشت نفربر ؛ ما که نفهمیدیم چی شد چی نشد ؛ حالا باید چکار کنیم ؛ دوباره به فارسی
خواستن که بریم پیش شون ؛ بریم ؛ نریم ؛ خودی ین؛ یا غیر خودی ؛رفتن یا نرفتن مون شاید یه نتیجه داشت…..«شهادت»

یکی دو نفر بلند شدن ؛ منم با شک و تردید از جا بلند شدم و پشت سر من بقیه بچه ها از جاشون بلند شدن ؛ ۱۵ نفری میشدیم؛ همه با هم آروم آروم ؛ با شک و تردید ؛ به طرف اونا رفتیم ؛ به نزدیک شون که رسیدیم ؛ متوجه شدیم که ایرانی هستن

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید