نویسنده : هاشم زمانزاده
قبل از اینکه بگم سرباز عراقی چی دید
که ذوق زده شد و سیدی سیدی اش به
آسمون رفت داستان رادیو رو از اولش
براتون میگم 😳 خوب با دقت بخونید
🪴 اتوبوس جلوی در اردوگاه ترمز زد
تعدادی مجروح بدحال وباحال از تموز
آورده بودن ؛ من همیشه اول نفر بودم
که از رکاب اتوبوس بالا میرفتم تا همه
مجروحین روتحویل بگیرم واسه همین
قبل از اومدن سربازای عراقی براشون
یه چیزایی براشون گفتم :
بچه ها سلام؛حواستون باشه هر کی
هر چی هست ؛ واسه خودش هست؛
هر چی تو ارتش بودین الان سربازین
اگه پاسدار بودین الان بسیجی هستن
حواستون باشه ؛ عراقیا تفتیش تون
میکنن؛اگه ساعت یا پلاک همراه تون
هست؛ بدین من؛ بهتون برمی گردونم
بعضیا اعتماد کردن و پلاکاشونو؛ دادن
بعضیا زیر لب به هم میگفتن:
ای خودش جاسوسه ؛ 😜😳😁
اونایی که سالم بودن ؛ خودشون پیاده
میشدن ؛ اونایی که مجروح بودن ؛کمک
میکردیم تا پیاده بشن ؛ تا اینکه نوبت
یه نفری شد ؛ که تا کمرش توی گچ بود
اومدم تا زیر بغل شو بگیرم و کمکش
کنم بره پایین ؛ دم گوشم آروم گفت:
🥸 من رادیو دارم 🥺
ادامه دارد …