راوی:حسین رحیمی

۲ ماه بعد از اسارت من ایشان در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در آمده بود. او را هم به اردوگاه آوردند. به محض اینکه من را دید تعجب کرد و گفت شما هنوز زنده هستید؟ چه اتفاقاتی در این مدت برایتان رخ داده است؟ به او اشاره کردم ما بسیجی عادی هستیم و عراقی ها نباید به هویت واقعی ما پی ببرند. برایم تعریف کرد موقعی که شما زخمی شدی من بالای سرت آمدم و دیدم خیلی تشنه هستی. قمقمه آب را باز کردم که به شما آب بدهم ، منتهی شما آنقدر ولع آب خوردن داشتی که محکم قمقمه آب را از من گرفتی و آب را سر کشیدی. بعد بیهوش شدی. گفتم حتما شهید شدی .
حجم آتش هم بسیار گسترده بود طوری که من کوله پشتی خود را جا گذاشتم و نتوانستم ببرم. داخل کوله پشتی یک پیاز بود. در واقع آن پیازی که من خوردم و از هوش رفتم داخل همین کوله پشتی امدادگر گردان بود. بعد از آنکه صلیب سرخ اسم من را در لیست خودش آورد وضعیت جسمانی من و تعدادی دیگر از بچه ها را وخیم اعلام کرد و گفت طبق قوانین بین الملل شما باید بعد از ۶ ماه آزاد شوید که این ۶ ماه تبدیل به ۳ سال شد. از صلیب سرخ مرتب می آمدند و می رفتند و قول آزادی می دادند ولی خبری نمی شد

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید