راوی : مجید شایان

روز سوم دی ماه ۱۳۶۱ فرا رسید و ساعت ۷/۳۰ صبح در اتاق ما باز شد و سربازان دیوانه و فراری مشغول دویدن و نرمش شدند، من هم با عصای چوبی به بیرون از اتاق رفتم و بر روی نیمکت قهوه ای سوخته کنار حیاط نشستم ، بعداز نرمش یکی از سربازان دیوانه آمد و کنارم نشست و به زبان فارسی گفت: چطوری؟ خوبی؟ گفتم: ممنون ، ادامه داد: نگاهت به روبرو باشد ، من به شهرهای اصفهان ، پل خواجو و عالی قاپو و سی و سه پل و شیراز ، دروازه قران، باغ ارم ، فلکه ساعت و تخت جمشید سفر کردم خیلی زیبا و عالی بود، و یک مشت بادام زمینی به من داد و گفت: چرا نمی خوری ؟ گفتم : ما ۵ نفر هستیم می خواهم بروم و با دوستان بخورم، سپس گفت: یادت باشد به کسی نگویی با هم فارسی صحبت کردیم و رفت . من هم به اتاقمان برگشتم و بادام زمینی ها را تقسیم کردم ، البته رستم( فیروزی) و حسین مظلوم به خاطر اینکه مجبور بودند سوپ و مایعات بخورند از بادام زمینی ها نخوردند، ساعت ۱۰ صبح سید صلاح آمد و پانسمان رستم و سلگی و بیک محمدی و رشیدی را عوض کرد و رفت. موقع ناهار رسید که سعدون ظرف های غذا را آورد و برای رستم و مظلوم هم سوپ آورد. هنگام غروب آفتاب حسین مظلوم که حالش بهتر شده بود. گفت : می خواهم دراین ماه صفر برایتان نوحه ی ابوالفضل با وفا علمدار لشگرم را بخوانم و با شروع نوحه همگی آرام سینه می زدیم ، آخر نوحه سید صلاح که شیعه بود وارد اتاق شد و همراه ما سینه زد و ترجمه به عربی نوحه را از ما خواست. ما هم برایش توضیح دادیم .

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید