نویسنده : هاشم زمانزاده
بابام گفت : خب ؛ حالا که فیلت یاد هندوستان کرده ! بیا بشین ؛ تعریف کن چی شده که میخوای دریایی بشی ؟!
کناربابا روی بالکن نشستم با ولع شروع به صحبت کردم: امروز ازدانشکده افسری اومده بودن؛ تمام بچه های پزشکی رو جمع کردن و واسمون صحبت کردن
بابا :خب ؛ بعدش ؛چی گفت چی شد؟!
یه قلوپ چایی سر کشیدم: ۲۵ نفر اول رتبه قبولی رو استخدام میکنن با کلی امکانات و حقوق خوب؛ با اجازه تون منم جزو اون ۲۵ نفر انتخاب شدم.
بابا یه مکثی کرد و با سیبیلاش یه کم ور رفت و ادامه داد : ببین پسرجان ؛ ارتشه ؛ ها ؛ اونم ارتش شاهنشاهی !!
گل لبخند گوشه لبم شکفت و گفتم: حواسم هست پدرجان ؛ لطف خدا و راهنمایی های شما دست مو میگیره؛
بلند شدم که برم دانشگاه ؛ وسط حیاط برگشتم و یه جمله گنده اومدم : موسی هم تو دم و دستکاه فرعون بزرگ شد
🍀❤️ ❤️🍀
و من وارد دانشکده افسری تهران شدم ؛ روزا سر کلاس بودم و عصر شب دانشکده افسری و پنجشنبه جمعه ها هم در اختیار ارتش بودم
ادامه دارد …