راوی: مرتضی تحسینی

*روابط گرم اتفاقات را تحت الشعاع قرار می داد*
با جعفر مهما ن نواز در بیمارستان تموز آشنا شدم. در آسایشگاه هم گاهی اوقات با هم بودیم. بر اثر موج گرفتگی، بینایی خود را از دست داده بود و زودتر از ما آزاد شد. بعد از اسارت همدیگر را ندیده بودیم. در مشهد که بودم، به سراغش رفتم. در لحظه ی دیدار وقتی با او دست دادم، دستم را لمس کرد و گفت: صبرکن ببینم کی هستی!
گفتم: خودم بگم؟
گفت: نه صبرکن!
کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت و بعد یکدفعه گفت: فکر کنم مرتضی تحسینی هستی!
در زمان اسارت دیپلم ویا نزدیک دیپلم داشت، خیلی زرنگ و با هوش بود به طوری که بعد از اسارت با اینکه از دو چشم نابینا بود درسهایش را ادامه داده بود به مقامات عالیه رسیده بود .
از او پرسیدم: جعفر چطور درسِتو خوندی؟
گفت: یک نفر می خوند و مطالب رو تو حافظه ام نگه می داشتم، درک می کردم و بعد تحویلش می دادم!
گفتم: در امتحان چطور؟
جواب داد: در امتحان، یکی کنارم می نشست و هر چی می گفتم می نوشت.

آقای یحیی اسدزاده (1) هم یکی دیگر از بچه های جانبازی بود که چشمانش بینایی نداشت. او می گفت: کمی نور رو احساس می کنم ولی کسی یا جایی رو نمی تونم ببینم.
در موقع بیرون باش گاهی در حیاط با هم قدم می زدیم و رابطه ی گرمی با هم داشتیم. خوب یادم هست روزی به من گفت: مرتضی کمی با هم قدم بزنیم؟
گفتم: باشه.
گفت: ولی حواست باشه که به جایی نخورما؟!
گفتم: حواسم هست.
وسط حیاط در حال قدم زدن بودیم یک لحظه فراموش کردم که جایی را نمی بیند. درست او را به سمت تیرک دروازه ی فوتبال بردم. سرش به تیرک خورد و از شدت ضربه دستانش را گذاشت روی سرش و ناله ای کرد و اما چیزی به من نگفت. من هم با کلی شرمندگی از او معذر ت خواهی کردم. هنوز هم وقتی آن خاطره برایم تداعی می شود خجالت زده و شرمنده می شوم.

*پی نوشت:*
1. آقای یحیی اسدزاده چند سال پس از آزادی به رحمت خدا رفت.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید