راوی:حسین رحیمی
در وقایع بهمن ۶۲ که در قاطع ۲ اتفاق افتاد اسرای قاطع ۳ نیز به حمایت از قاطع ۲ به آسایشگاه تا زمانی که درب برای قاطع ۲ باز نشد بر نگشتند.عراقی ها به زعم اینکه من؛حاج حمید طایفه نوروز؛حسن شیرازی و شهید احمد قاسمی در این ماجراها نقشی داشته ایم ما را در زندان پشت قاطع ۳ که پنجره رو به بیرون نداشت و فقط یک درب آهنی داشت به مدت یکماه زندانی کردند.هوا بسیار گرم بود.نیمه های شب که اندک نسیم خنکی می وزید مثل تمساح دراز می کشیدیم و اندک نسیمی که از شکاف درب رد می شد را وارد سینه های خشک و سوخته خود می کردیم.در این یکماه وزنمان کم شده بود و آب بدن زیادی از دست داده بودیم. مواقعی که درب زندان باز می شد یک سطل سوراخ که آب گرم داخلش بود به ما می دادند.ما تا ۲۴ ساعت باید از این آب استفاده می کردیم. وقتی آب تمام می شد باید در همان سطل ادرار می کردیم و موقعی که درب باز می شد سطل ادرار را بیرون می بردیم. هر روز بعد از ظهر مورد مواخذه و شکنجه قرار داشتیم.من متوجه بیماری دیابت در بدنم نبودم. اواخر خیلی حالم بد شده بود و بیهوش شدم. دوستان عراقی ها را خبردار کردند و من را به بیمارستان بردند. آنجا دکتر مجید در دو دستم سرم و آمپول تقویتی تزریق کرد.به هوش آمدم و چشمانم را باز کردم.وقتی کمی بهتر شدم من و حسن عراقی رو به قاطع ۱ آسایشگاه ۴ و حاج حمید و شهید احمد قاسمی را به طبقه بالای قاطع ۱ فکر کنم آسایشگاه ۸ تبعید کردند. هدف عراقی ها این بود که ما در بین افراد قاطع ۱ که به هیزم جهنم معروف بودند هضم شویم.البته با عنایت خداوند و قدرت نفوذ کلامی که به ما داده بود با صحبتها و روشنگری هایی که نمودیم افراد قاطع به سمت ما جذب شدند. سعی میکردم ارق وطنی آنها را تحریک کنم. از خاطرات عملیاتها و خرمشهر و پیشرفت هایی که ایران کرده بود برایشان حرف می زدم و به چند نفرشان آموزش نماز خواندن دادم. روز به روز حساسیت آنها به من کمتر می شد. چون مجروح بودم و عصا به دست هوایم را بیشتر داشتند ولی آقای شیرازی چون سالم بود بیشتر اذیت می شد. من ابتدای آسایشگاه و ایشان انتهای آسایشگاه بودند. مواقعی که می خوابید به او لگد می زدند یا موقع نماز خواندن می افتادند رو بدنش و مزاحمش می شدند. به او گفتم نوع رفتارت با اینها باید فرق کند. ولی او می خواست عباداتش را به همراه مستحباتش کامل و بدون نقص انجام دهد واین مسئله را آنها فهمیده بودند. وقتی نماز می خواند و به سجده می رفت پشت کمرش سوار می شدند. خلاصه چه بگویم خیلی اذیت شد. چون در عملیات آزادسازی خرمشهر و شکست حصر آبادان حضور داشتم و مناطق آنجا را به خوبی می شناختم شبها برای این افراد از خاطرات همان روزها تعریف می کردم. تعدادی از آنها هم اهل همان جا بودند. کم کم به حرف های من علاقه مند شدند و دورم شلوغ شد. همین ها که از طرف عراقی ها لقب هیزم جهنم گرفته بودند با اشتیاق به خاطرات من گوش می کردند . سعی می کردم خاطراتم را با آب و تاب تعریف کنم.
پای ثابت منبرم شده بودند. خبر به گوش عراقی ها رسید. گفتند شنیده ایم برای اینها سخنرانی می کنی. گفتم شما که خود به اینها هیزم جهنم می گفتید. خلاصه دیدند اگر مدت زیادی اینجا بمانم ممکن است خیلی از این افراد را بتوانم جذب کنم. برای همین گفتند وسائلت را بردار و به آسایشگاه خودت برگرد. من و دوستم به آسایشگاه خود باز گشتیم.
ادامه دارد…
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت پنجاه و نهم
خوب بد زشت در عنبر:قسمت پنجاه و هفتم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت چهاردهم
question_answer0
آخرین اعزام : قسمت چهارم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت شانزدهم
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت پانزدهم
question_answer0
کمپ هشت : قسمت چهل و سوم
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت چهلم
question_answer0
خوب بد زشت در عنبر: قسمت چهل و سوم
question_answer0
خاطرات اسارت : قسمت هفتم
question_answer0
خوب بد زشت در عنبر : قسمت پنجاه و یکم
question_answer0