نویسنده : هاشم زمانزاده

صبح زود همه اومدیم بیرون ؛ هر کی دنبال یه کاری بود ؛ منم « شبان » قرار بود اسامی مریضا رو ببرم بهداری که بزارم تو نوبت ویزیت پزشک ؛ توی همین گیر و دار اول صبحی بودم که یهو سوت داخل باش خورد مگه چه اتفاقی افتاده ؟!

با داد و قال سربازا و سنده دور سرشون چرخوندن و بدون هدف زدن ؛ سریع خودمو رسوندم به آسایشگاه ؛جو خیلی متشنج شده بود ؛ که یهو سربازای عراقی ریختن و شروع کردن به کتک زدن و ناگهان با یه چوب کلنگ از پشت سر زدن محکم کوبوندن به پشت کله « محمد تورچی » و چشم تون روز بد نبینه خون فواره زد به آسمون ؛ بچه ها سریع کله شو با یه پارچه بستن ؛ دوتا بعثی هم خودشونو رسوندن به آسایشگاه و جواد محبی و رضا قاسم بلند رو کشوندن بیرون و با خودشون بردن ؛ من مونده بودم که چکار کنم ؛ که درب آهنی اسایشگاه با سر و صدا و غرولند همیشگی اش با قفل هاش بسته شد از چند و چون ماجرا که پرس و جو کردم ؛ « شصتم یا شستم » خبر دار شد که جواد و قاسم هر دو با هم ؛ همون نوچه عیدی را تمام و کمال با مشت و لگد پذیرایی مفصل کرده اند ؛ در حال آرام کردن جو آسایشگاه بودم و یه عده هم درگیر کله شکسته شده تورچی شده بودن که دوباره درب آسایشگاه باز شد و یه سرباز همچون شمر اومد جلو در پاهاشو از هم باز کرد و دست به کمر ایستاد و فریاد نکره ای زد و عربده کشید « وین ارشد »

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید