راوی : هاشم زمانزاده

🌺 ادامه داستان شهردار دوم

☘ همه با هم روی زمین نشسنیم ؛ نشستن ما همانا و منفجر شدن تله وآتش گرفتن اورکت آقای شریعتی همانا ؛با کمک دو نفر دیگه بلافاصله اورکت شو در آوردن ؛ یه ترکش هم به دست چپ من اصابت کرد؛بعد از انفجار؛ تیر بار عراقیا هم امون نداد و آتیشی بود که رو سرمون ریخت؛
دوگروه شدیم؛ ۳ نفربه سمت راست و ۳ نفر به چپ ؛ منو آقای شریعتی و یکی از بچه ها باهم بودیم؛همون لحظه اول نفر سوم با تیربار ؛ گویا تیرباران شد؛دونفری به موانع سیم خاردار رسیدیم ؛ به شریعتی گفتم:
قطب نما رو بدین تا راه روپیدا کنم باناامیدی گفت:تو جیب اورکت بود که آتش گرفت؛به آسمون نگاه کردم
تابا ستاره قطبی راه برگشت و پیدا کنم؛همون لحظه یه تیکه ابر اومد و جلو ستاره رو گرفت آهی از ته دل وجودمو گرفت؛ تیربار مثل تیربار بار مون رو سنگین کرده بود ؛یه تیر به شونه چپ شریعتی اصابت کرد و چند جای دیگه اش مجروح شد و یه تیر هم از سمت چپ سینه ام واردشد و از سمت راست بیرون زد؛ لحظاتی بعدچند بعثی بالای سرمون

🌀خوب ؛ پذیرایی از هردو نفرمون کردن؛البته چون من ازبرادرشریعتی سالم تر بودم بیشتر تحویلم گرفتن؛
توی سنگر پشت خط شون ؛با باتون برقی چند بار شوک بهم وارد کردن ومدام از فرمانده وتجهیزات و تعداد نفرات و عملیات می پرسیدن ؛ منم خودمو زده بودم به نادانی و خنگی و جوابای سربالا بهشون میدادم😜

💠 بعد ازچند روزبستری در العماره و بعد هم تموز ؛یه روزصبح؛ تنهایی سوارماشین و حرکت و ساعاتی بعد وسط بیابون و ساختمونی با نمای زرد و خطای دور قرمز و یه مشت سیم خاردار پیاده ام کردن ؛یه درب دراز و بی ریختی داشت؛ باز شد و من وارد حیاط خونه جدید شدم ؛

☘ قدم ها رو محکم ور میداشتم ؛ دو سه تا خواهر توی محوطه قدم میزدن ؛ یکی شون نزدیک من شد و آرام و زیرکانه گفت : یه کم بلنگ!!!
تعجب کردم و با خودم گفتم : این دخترا تو اسارتم ؛ دس از سر پسرا ورنمدرن و متلک مندزن بهشون😳

مستقیم بردنم به طرف ساختمونی که روی دیوارش نوشته بودقاطع ۲ وارد حمام شدیم و گفتن لباساتو در بیار خودتو بشور؛ زیر لب گفتم : ای ول ؛چه آدمای مهربون با حالین اینا سریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش و یه صابون به سر و تنم زدم که چشم تون روزبد نبینه؛ سه چهار تاسرباز باسنده وارد حمام شدن…….

😢 با تنی تمیز و تر گل ور گل ؛ اما سیاه و کبود و له و لورده ؛انداختنم توی یک آسایشگاه؛بلافاصله بچه ها جمع شدن با یک لیوان آب شکر ازم پذیرایی کردن ؛ بعد ها متوجه شدم
اون خواهرمون بهم متلک ننداخته ؛ بلکه یک هشدار بوده که شاید کمتر کتک میخوردم وبعد ها من درهمان حمام ؛ شدم ؛ شهردار قاطع ۲ !!!!!!

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید