نویسنده : هاشم زمانزاده

به هر طرف که نیگا کردم چیزی جز دود و آتیش نبود ؛ جز صدای خس خس ؛ بوته های خار که باد اونا رو به اینور و اونور میکشوند چیزی شنیده نمیشد.

با اشاره به عیدی ؛ بهش فهموندم که نباید بریم توی پاسگاه ؛ بچه ها رو توی چال و چوله های دور و ور ساختمون ؛ جای داد و
دو نفری آروم آروم به طرف پاسگاه رفتیم

پاسگاه حدود؛موقعیت خاص دیگه ای نسبت به پاسگاه های منطقه از نظر جغرافیا داشت اگه به نقشه ایران خوب نیگا بکنید؛ یه فرو رفتگی به داخل خاک عراق دیده میشه ؛ و پاسگاه حدود دقیقا داخل همون بند انگشتی جا گرفته و از مهمتر اینکه ورودی اون ؛ از طرف مرز عراق باز میشد و داخل شدن به اون ؛ دقیقا تو چشم و دید بعثیا بود

به سختی وارد شدیم؛ همه چیز درهم برهم بود ؛ به غیر از چندتا گلوله و نارنجک و یه تیربار روی پشت بوم و سه چهارتا کنسرو لوبیا و چندتا خررت و پرت دیگه ؛ آهی در بساط نبود ؛ همینجوری باید مقابل لشکر تا دندان مسلح بعثی مقاومت میکردیم

با هماهنگی آقای عیدی چمیده ؛ یکی یکی بچه ها رو به هزار بدبختی ؛ کشوندیم شون توی پاسگاه تا برنامه های خودمونو پیاده کنیم

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید