♟آر پی جی رو مسلح کردم و به طرف سرباز عراقی نشونه رفتم و چشم مو بستم و ماشه رو کشیدم گویا همون لحظه ؛ درختا و سنگای کوه و صحرا ساکت نشسته بودن تا صدای انفجار گلوله منو بشنفن ؛ اما هیچ صدایی نیومد ؛ سکوت کامل!!

♟چشمامو بازکردم با تعجب دیدم سرباز عراقی مقابلم واستاده و زل زده منو نگاه میکنه؛ دستپاچه شدم دوباره ماشه رو کشیدم اما باز عمل نکرد ؛ دفعه سوم ؛باز هم عمل نکرد

♟در همین اثنا نفر دوم عراقی که رفته بود گلوله خمپاره بیاره سر و کله اش پیدا شد ؛با همون گلوله ای که تو دستش بود خودشو انداخت تو سنگر؛منم آر پی جی رو انداختم روی زمین ویک نارنجک از کمرم باز کردم و ضامنشو کشیدم و انداختم تو سنگر خمپاره عراقیا؛خودم پشت تخته سنگی مخفی شدم و گوشامو گرفتم و شروع کردم شمردن ؛ یک ؛ دو ؛ سه ؛ چار ؛ پنج ؛ شیش ؛ هفت اما گویا یه اتفاقایی داره میفته که عقل از حساب کتابش عاجزه ؛ آخه روی سه ثانیه باید منفجر بشه ! اما نارنجک هم عمل نکرد ؛بلند شدم که ببینم چه شده ؛ همون سرباز دومیه جلوم سبز شد و یه رگبار به طرفم شلیک کرد و هر دو تا پام تیر خورد و هر دو به پایین فرار کردن و من خونی و زخمی روی زمین ولو شدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید