راوی:حسین رحیمی
بعد از آزادی برای بچه هایی که هنوز در اسارت بودند نامه می نوشتم اما چون خیلی زود مجبور شدم برای معالجه به آلمان بروم ارتباطم با آنها قطع شد و آنها فکر کردند فراموش شده اند ولی متاسفانه دسترسی به آنها نداشتم. نامه هایی که می رسید تاثیر زیادی روی بچه ها می گذاشت. برخی با خواندن نامه اشک می ریختند ، تعدادی روحیه مضاعف می گرفتند، تعدادی متوجه می شدند در خانواده جشن تولد یا جشن عروسی اتفاق افتاده یا ایران در عملیاتی پیروز شده است. مواقعی که ایران توسط عراق موشک باران می شد و عده زیادی به خاک و خون کشیده می شدند و خبر آن در نامه می رسید ما را خیلی ناراحت می کرد. در اسارت به سر می بردیم. مسلما نوع رفتار ما با یکدیگر با آنچه در جبهه و لشگر بود فرق داشت با توجه به اینکه محیط ما بسته بود. در چنین محیطی امکان مراودت انسان با دیگران کم می شود، انسان باید بیشتر مواظب باشد، باید دقت بیشتری داشته باشد، باید روی عکس العمل های فرد مقابل حساس باشد. منظورم این است که ابتدا باید فرد مقابل را خوب می شناختیم سپس با او رابطه دوستی می ریختیم.
نوع ارتباط نیز با یکدیگر فرق داشت. با عده ای ارتباط کاری داشتیم مثل افرادی که در بیمارستان یا آشپزخانه اردوگاه کار می کردند. یا نوع رفتار با ارشد آسایشگاه یا همشهریانی که در جبهه با هم بودیم و خاطره داشتیم. باز نوع رفتار با طلبه ها، پاسدارها و لباس شخصی ها تفاوت می کرد. نوع تعاملی هم که داشتیم با هر کدام از این گروه ها فرق داشت. درست است که اصل را باید بر برائت می گذاشتیم و می گفتیم همه کار ها درست است مگر خلاف آن ثابت شود ولی این مطلب در جایی مثل محیط اسارت کمتر حاکم بود.
ادامه دارد…
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت هفتاد و ششم
درمانگران عنبر : قسمت شصت و نه
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت بیست و دوم
question_answer0
ورود به جبهه : قسمت ششم
question_answer0
آخرین اعزام : قسمت سی و دوم
question_answer0
بیمارستان الرشید بغداد : قسمت سی و ششم
question_answer0
کمپ هشت : قسمت هشتاد و یکم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت دوازدهم
question_answer0
کمپ هشت : قسمت شصت و هشتم بخش ۱
question_answer0
کمپ هشت : قسمت چهل و سوم
question_answer0
❇️ مسافران عنبر : قسمت بیست و دوم
question_answer0