راوی:حسین رحیمی
من هنوز روی زمین افتاده بودم. از شدت تابش آفتاب سوزان ظهر طاقتم طاق شده بود. اطرافم را نگاه کردم و همان طور که سعی می کردم تکان نخورم دستم به یک کوله پشتی خورد. داخل آن یک پیاز بود . از شدت گرسنگی پیاز را خوردم که باعث شد دوباره از هوش بروم. نیمه های شب فرا رسید. حجم آتشی که روی تپه ریخته می شد به قدری زیاد بود که به وضوح گرمای گلوله ها را حس می کردم. فهمیدم همان شب دو مرتبه نیروهای خودی برای گرفتن تپه به آن حمله کرده اند. در هر صورت بچه ها موفق شدند ارتفاع را بگیرند. عراقی ها پا به فرار گذاشتند. یک امدادگر به همراه دو نفر از بچه ها بالای سر من آمدند و دیدند من هنوز زنده ام. من را شناختند. گفتم به شدت احساس تشنگی می کنم . حدود یک شبانه روز بود که زخمی زیر آفتاب سوزان قرار گرفته و آب نخورده بودم. از شدت تشنگی قبل از آنکه آنها خود به من آب بدهند با زور قمقمه آب را از آنها گرفتم و با حرص و ولع آب نوشیدم. وقتی آب را نوشیدم دو مرتبه از هوش رفتم.
بچه ها با دیدن این صحنه فکر کرده بودند من شهید شدم. روز دوم بعد از زخمی شدن باز از شدت آفتاب سوزان به هوش آمدم. متوجه بودم که امکان خارج کردن من از آن منطقه توسط بچه ها وجود ندارد. چون ابتدا باید از گودال خارج می شدم و سپس از روی ارتفاع به پایین می آمدم. در این صورت برای انتقال من ممکن بود چند نفر دیگر جان خود را از دست بدهند.
به سنگر بالای سرم نگاه کردم و دیدم دوباره عراقی ها آنجا هستند . متوجه شدم بچه ها مجبور به عقب نشینی شده اند و منطقه دوباره به دست عراقی ها افتاده است. تمام رمقم را از دست داده بودم و آفتاب هم بی رحمانه می تابید.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید