🌹والفجرمقدماتی تموم شداونایی
که تونستن برگردن آش و لاش برگشتن؛ مابقی یاشهیدیا اسیرشدن
اما ما تو منطقه موندگار شدیم؛ باهامون چیکارداشتن ؛ نمدونم ؛ اما مقرمون فعال و آماده باش بودگویا عملیاتی دیگه درحال برنامه ریزی بود؛ چون فرمانده سایت۴ هر روز به مقر فرماندهی میرفت و همیشه برای رفتنش از من موتور یا ماشین درخواست میکرد؛وقتی میرفت من به جاش تو دفترش پشت میزش میشستم و نیروهای تازه وارد فکر میکردن من فرمانده سایت هستم در صورتیکه مو هیشکاره بودوم
امابلاهایی سرشون میاوردم؛که اگه میفهمیدن؛چوب تو آستینم میکردن

🌹والفجریک هم شروع شد وتموم شد ؛ دیگه خسته شده بودم؛ اونقدر به کارم و منطقه مسلط شده بودم که فرمانده تیپ راضی به ترخیصم نمیشد؛ هر روز آموزش هر روز گرد و خاک هر روز تدارکات ؛کلافه شده بودم ؛ دلم برای خانواده تنگ شده بود؛ یه روز خیلی بهم فشار اومد ؛ تموم نیروها رو سوار ماشین کردم و خودم سوار موتور؛مستقیم رفتم دفتر فرماندهی؛ تا وارد دفتر شدم ؛ مسئول دفتر از پشت میز بلند شدو اومدطرفم دستاشو برای آغوش باز کرد و گفت : به به سلیمان غیر نبی!هدهد خبری آورده ؛
منم نه ؛ ها گفتم و نه ؛ نه گفتم
از زیر آغوشش به ترفندی رد شدم و یه دسته کلید از جیبام در آوردم و گذاشتم روی میز و گفتم:ای کلید بلدوزرا و ماشینا و ای یم نیروهاتان
به ولی الله بگو؛ سلیمان رفت مشد خودش هرکی ر مخه برفسته مرکز برفسته ؛ مو رفتوم ؛ خدافز
و از مقر اومدم بیرون؛ به طرف…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید