راوی : احمدعلی قورچی
منبع : سایت روزنامه ایران
هوا تاریک شد و حالا *دومین شبی* بود که در منطقه بودم. آن شب هم عراقی ها، زمین و آسمان آن منطقه را با آتش به هم دوختند و من را هم بی نصیب نگذاشتند. در خواب و بیداری بودم که متوجه شدم پای چپم آرام آرام گرم می شود. چیزی نبود، یک تیر مزاحمش شده بود! آفتاب که زد، تصمیم گرفتم به هر ترتیبی که شده جایم را عوض کنم. منطقه را شناسایی کردم. در اطرافم چند تپه بود. به نظرم آمد که بهترین مکان برای مخفی شدن پشت تپه هاست. بعد ازظهر تصمیم به رفتن گرفتم. می خواستم با یک حرکت سریع، خودم را برسانم پشت آن تپه ها، اما خیلی زود زمینگیر شدم. با آن وضعیتی که داشتم معلوم بود که نمی توانم مثل یک آدم سالم حرکت کنم. باید کلاهخود و قمقمه و بارهای اضافی ام را کنار می گذاشتم. همین کار را کردم و خیلی سبک شدم. حالا می توانستم خیلی سریع خودم را برسانم به آنجا، داشتم می رفتم که یک صدای ضعیف، اسمم را صدا کرد: برادر قورچی! برادر قورچی! سرم را به طرف صدا برگرداندم و صاحب صدا را دیدم، پاهایش از خون، سرخ شده بود. گفت: من از بچه های گردان شما هستم، نوشته روی پیراهنش هم همین را می گفت «لشکر محمد رسول الله، گردان انصارالرسول» به طرفش رفتم و گریه تنها حرف مشترک ما بود. گریه در یک دشت خشک و بی سر و ته! گریه در بیابانی پر از آتش! کنارش نشستم، یک مونس در این راه بی پایان خیلی می توانست ارزش داشته باشد. باید قدرش را می دانستم. او «*سید وجیه الله عبداللهی*» بود.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید