راوی : هاشم زمانزاده

عراقیا از کشته شدن ما ؛ بیشتر از ؛ کشته شدن خودشون وحشت کرده بودن ؛ سریع و فوری با یه دستکاه ایفا ما رو انتقال دادن به پشت خط اونجا یه چیز خیلی عجیب من رو مشغول خودش کرد ؛ چندتا از اونا با هم دیگه ترکی صحبت میکردن و از همه عجیب تراینکه به هم تبریک میگفتن !!

با یه لبخند تلخی ازشون پرسیدم ؛ هه حتما از پیروزی تون شادهستین ، طرف برگشت ور و ور منو نگاه کرد وبا تعجب که من ترکی حرف میزنم
گفت: بگجه بایرام؛ پرسیدم: بایرام؟
گفت : گدیر بایرام ؛ عرق سردی رو پیشونیم نقش بست ؛ نمدونم گریه کنم یا خوشحال باشم؛
نام غدیرروحم و تازه کرد؛اما دعوای دوتاکشور شیعه که دشمنان تاریخی شون جنگ رو به اونا ؛ اجبار کرده بودن اشکم روی گونه هام روان کرد

توی حال وهوای خودمون بودیم که یه افسرعراقی واردشد رنگ کلاهش با بقیه فرق میکرد؛بعدها فهمیدم که ایناها ؛ از نیروهای اطلاعاتی شون هستن ؛خلاصه از هرچی بگی ونگی هر چی که مربوط و نامربوط باشه یا نباشه ازمون پرسید؛یهویی دست کرد توجیب پیراهنم ویه کاغذ از تو جیبم کشیدبیرون وپرسید: این چیه

زیر لب با خودم گفتم : ای لا مذهب ازکجا اینو تو جیب من دید؛چشاش مثل جغد بود ؛دوباره باصدای بلندی پرسید ؛ میگم این چیه ؟!

با ترس و لرز گفتم : این……………….

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید