راوی : علی اصغر سامانی
فصل 2. قسمت. 5.
به نام خدا
زمانی که صدای الله اکبر در قاطع 2 و 3 طنین انداز شد و هر دو قاطع یکصدا با همدیگر با صدای بلند الله اکبر میگفتند بنده در قاطع 2 آسایشگاه 14 بودم . پشت پنجره که مشرف به حیاط قاطع سه بود من با تعدادی دیگر از بچهها تکبیر الله اکبر میگفتیم . عراقیها با شنیدن صدای الله اکبر وارد محوطه هر دو قاطع شدند و دایم با هر آنچه در دستشان بود تهدید میکردند و همچنین افراد را شناسایی میکردند. بعد از آرامش بچهها و گذشت مدت زمانی سرگرد محمودی با تعدادی سرباز و درجه دار یک به یک در آسایشگاهها را باز کردند و کسانی که توسط سربازان شناسایی شده بودند به بیرون اردوگاه میبردند و در آنجا پذیرایی مفصل میکردند . نوبت آسایشگاه 14 رسید محمودی در جلو و بقیه پشت سرش همه اسرا بحالت خبردار ایستاده بودند . جای من کنار پنجره دوم به سمت قاطع 3 بود محمودی با دو سه نفر از روبروی من گذشتند نزدیک به انتهای آسایشگاه یکمرتبه خمیس صدا زد سیدی هذا به من اشاره کرد . محمودی با بقیه برگشتند و به من اشاره کرد برو بیرون . از آسایشگاه 14 حدود 10 یا 12 نفر جدا کردند ….. اگر دوستان تعداد دقیق را میدانید لطفاً ذکر فرمایید …… ما را بیرون اردوگاه داخل یک سالن بردند البته فکر میکنم از آسایشگاه 13 نیز تعدادی را آورده بودند. یک لوله فلزی بلند 6 متری که دو طرف آن را دو سرباز قوی هیکل گرفته بودند ما را کنار هم روی زمین خوابانده در دو سمت لوله و پاهای اسرا را به آن با طناب بستند . محمودی در قسمت انتهای سالن و کنار لوله ایستاده بود و سربازان در دو طرف لوله و کنار سر بچهها ایستاده و آماده فرمان محمودی . زمانی که همه آماده بودند محمودی گفت اضرب …. بزنید …. سربازان شروع به زدن کف پاها کردند و با حرص و کینه تمام میزدند . محمودی ساعت دستش بود و از روی ساعت گفت قف . سربازان همگی دست از زدن بچهها برداشته و همگی به محمودی نگاه میکردند مجددا گفت اضرب . دوباره زدن شروع شد از روی ساعت . سه مرحله تکرار شد . سری اول را باز کردند و سری دوم را بستند. زمانی که از همه پذیرایی مفصل کردند همه را کنار دیوار گذاشته و محمودی جلوی بچهها راه میرفت شاید توی ذهن خود میگفت عجب زهره چشمی گرفتم . همینطور که جلوی بچهها راه میرفت یکی از بچهها… م د … که روی پیشانیش یک رگه تقریبا تیره رنگی بود که از وسط سرش تا بالای ابروهایش آمده بود تا این را دید گفت ها جای مهره پایش را گذاشت روی پیشانیش و میچرخاند و همینطور میگفت جای مهره جای مهره . بعد از این گفت برین . حالا سربازها جلوی در یک کوچه باز کرده و آماده بودند که بچهها عبور کنند. هیچکس روی پایش نمیتوانست راه برود . به هر حال از آن تونل انسانی همگی عبور کردند و لی چه عبوری عراقیها هر چه دستشان بود بالا میبرند و محکم به پایین میآورند و توجه نداشتند که به کجا میخورد . به هر حال همگی به آسایشگاه برگشتند یا چهار دست و پا یا لنگان لنگان از روز بعد ناخن خیلی از بچهها افتاد .
ادامه دارد…