راوی : سیدمحمد میرمسیب

وقتی به هوش امدم هنوز افسر عراقی بالای سرم بود متوجه شدم دست بردار نیست باز پرسید محمد برای چه به من خندیدی کمی فکر کردم گفتم اولا لبخند زدم و به شما نخندیدم دوما لبخندم فقط یک معنا داشت افسر پرسید خوب چه معنایی گفتم من وقتی به هوش امدم و ان همه جسد دیدم خیلی ناراحت بودم که این همه جسد اینجا چه میکند اما وقتی شما امدید متوجه شدم که کار شما باید باشد و چرا لبخند زدم دلیلش این بود که شما میدانستید اینها همه جسد هستند ولی باز امدید برای تفتیش می توانم بپرسم در بین این همه جسد دنبال چه امدید افسر کمی مکث کرد و گفت خوب این هم حرفیست رو به مترجم کرد وگفت ایا تو می دانی من برای چه رفته بودم مترجم گفت خیر قربان بعد افسر عراقی گفت من فقط فرشته نجات تو هستم همین اول متوجه نشدم چه می گوید ولی وقتی اشاره به تانکی کرد که پشت تپه خاکی ایستاده که دقیقا روی سنگر بود و با اشاره افسر عراقی تانک به حرکت افتاد وتلی از خاک را بروی سنگر شهدا ریخت و انها را دفن کرد متوجه شدم چه می گوید او واقعا اگر فرشته نبود ولی مرا نجات داد وگرنه من هم در زیر این همه خاک مدفون بودم افسر شروع کرد به خندیدن وگفت این خنده من جای ان لبخند تو ودستور داد مرا کنار ماشین ایفای عراقی ببرند که یک گروه فیلم برداری هم حضور داشت و اسرایی که می اوردند از انها سوال می کردند جهت تبلیغات نوبت به من رسید گفت نامت چیست گفتم محمد گفتم اهل کدام شهر هستی گفتم اصفهان گفت چند سال داری گفتم هفده سال گفت برای چه امدی جبهه تو که سنی نداری گفتم دوستم جبهه بود امده بودم دنبالش گفت مگر او پدر مادر خواهر برادر نداشت که تو امدی گفتم فقط پدر ومادر پیری داشتند گفت پیدایش کردی گفتم نه من اسیر دست شما شدم گفت بخواطر خمینی هم امدی یا کربلا گفتم خمینی احتیاجی به من ندارد کربلا هم چندی هزار اینجا بوده اوهم احتیاجی به من ندارد خندید وگفت اولین نفر هستی برای دوستت اسیر شدی همه گفتند کربلا خمینی گفتم انها بگویند من بخاطر دوستم امدم بعد مرا رها کردند و من را گذاشتند داخل ایفا و با مجروحان دیگر تا بغداد بردند…..

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید