راوی : هاشم زمانزاده

به بهداری اردوگاه رفتم و یه تخت اونجا بود
شهرام رو روی تخت درازش کردیم؛بلافاصله
لباسهای غرق در خون شو در آوردیم ؛ چون قابل جابجایی نبود روهمون تخت حمومش
دادیم و لباس تمیز به تنش کردیم؛ با چندتا
قرص و سرم و باند وآمپول تقویتی درمانگاه
رو راهش انداختیم ؛

فردا صبح که در بهداری باز شد ؛ یه مجروح دیگه هم واسمون آوردن ؛ او قطع نخاع بود ازشهرام وضعیتش بغرنج تربود اوکسی نبود جز جناب آقای اسماعیل جوشانی ؛ شبها تا صبح از درد داد میزد؛کاری از مون بر نمیومد
بادکتر بختیاری صحبت کردم تا اینکه راضی
شد با عراقی ها حرف بزنه وچند تا داروی آرام بخش قرص وآمپول بهمون بده؛دکتر موفق شد واز روز به بعد ؛پای دارو به بهداری مون باز شد.

یکی از افسران ایرانی که وضعیت اسماعیل رو دید یه قوطی روغن زیتون برام آورد و به طور مفصل نحوی ماساژ دادن و روغن مالی رو بهم یاد داد ؛ تا اون زخم بستر نگیره

روزها گذشت تا اینکه اتفاق جالبی واسمون رقم خورد؛

بگم ؛ بگم ؛ یا بزارم واسه قسمت بعد…..

اما این یکی رو واستون میگم ؛تا دلتون شاد
و قلب تون روشن بشه

❤️یه روزی که از بهداری که اون روزا دیگه به اسم « بیمارستان عنبر » می شناختنش خسته و کوفته اومده بودم که قدم بزنم ؛ آروم آروم از وسط حیاط خودبخود راهم به طرف سیم خاردار کج شد تا اینکه ……😳

باشه ؛ واسه ی قسمت بعد………..خدافز

نه بابا ؛ میگم

کنار سیم خاردار تو خودم بودم که یهویی ؛ تنه آن به تنه ی یه بنده خدایی اصابت کرد
سرم رو بلند کردم و گفتم : ببخشید و زود رد شدم ؛ چند قدمی که رفتم ؛ ترمز کردم و برگشتم و به اون بنده خدا گفتم : قارداش!
اونم برگشت و گفت : نه منه

رفتم جلو و پرسیدم : تو بابات آمپول زن نبوده ؟ گفت : چرا ! پرسیدم : فامیلت ؛ افراسیابی نیست ؟ گفت : چرا ! گفتم : خودت هم از بابات چیزی به ارث بردی ؟
گفت : تا دلت بخواد ! دستشو گرفتم و کشون کشون بردمش پیش دکتر بختیاری و محمد حسین افراسیابی؛ از اون روز شد پرستار بیمارستان عنبر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید