راوی: مرتضی تحسینی

روزنامه و قناری

گاهی اوقات صفحات روزنامه هایی که به دستمان می رسید به صورت رنگی بود.
روزی در یکی از این روزنامه ها تصویر یک قناری زیبا نظرم را به خود جلب کرد. با خودم گفتم:
– خدایا! چطور از نگهبان بخواهم تا این عکس را به من بدهد.
دیگر طاقت نیاوردم. چون آنموقع مسئول روزنامه هم بودم، هنگام تحویل که شد، هر طوری بود به نگهبان گفتم:
– اگه امکان داره اون قسمت رو بده به من!
روزنامه را از من گرفت و صفحاتش را ورق زد تا مبادا چیزی در آن باشد و من بخواهم از آن سوء استفاده کنم! وقتی دید موردی ندارد، گفت:
– عکس رو در بیار و ببر.
من هم با خوشحالی عکس را در آوردم و روی آلبومی که درست کرده بودم، چسباندم. آلبوم خیلی زیبا شده بود. گاه و بیگاه می آوردم و به آن خیره می شدم و شکرگزار خدا بودم که اینهمه زیبایی آفریده است.
یک روز پس از اینکه به عکس نگاه کردم و داخل کیسه ام گذاشتم، از پشت پنجره صدای پرندهای به گوشم رسید. رفتم کنار پنجره. یک قناری زیبا بود! شبیه همان پرنده ی داخل روزنامه! با آن مو نمی زد! پرنده آن طرف تور بود و من این طرف.
پنج، شش دقیقه همانطور به همدیگر خیره شده بودیم! از مشاهده ی این صحنه زیبا واقعاً لذت بردم. در این موقعیت، یک لحظه رفتم با تصویر روی آلبوم مقایسه اش کنم. وقتی آلبوم را از کیسه ام درآوردم و نگاهش کردم، دیدم نه، خیلی با هم فرق دارند! این کجا و آن کجا! سریع برگشتم کنار پنجره تا دوباره نگاهش کنم که ناگهان پرواز کرد و رفت و من افسوس خوردم از اینکه چرا تصویر حقیقی پرنده را رها نموده و به عکسش نگاه کردم!

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید