راوی : محمد حسن کافی

هنوز چند روزی از ورود من به بیمارستان اردوگاه عنبرنگذشته بود که دکترمجید که تقریبا” هرروز به مجروحین سرمی زد پیش من آمد و از دستیاران دکتربیگدلی وضعیت مرا جویا شد و محمد حسین افراسیابی آخرین وضعیت فک و صورت و پایم را به ایشان گزارش داد همانطور که گفتم دکترمجید برای آشنا شدن با همه مجروحین از رزمندگانی که از روستاهای دور افتاده تا مجروحینی که از شهرهای بزرگ به جبهه عازم شده بودند بهانه ای پیدا می کرد از من پرسید که اهل کدام شهرهستی؟ من هم که به سختی می توانستم صحبت کنم گفتم از تهران هستم ایشان از من پرسید از کجای تهران؟ گفتم از محله جوادیه تا اسم جوادیه را شنید گفت پس بچه محل هستیم و سپس توصیه های لازم را به محمد حسین افراسیابی و فرج رحیمی کردند.
پس از چند روز دکتر مجید چند آمپول زرد رنگ تقویتی که احتمالا” از داروخانه اردوگاه گرفته بود برای من آورد و روزی یک عدد از آنها را به رگ دست من تزریق کرد دکتر مجید یک پالتو بلند نظامی داشت که بعضی وقتها آن را می پوشید مخصوصا” زمانی که به داروخانه اردوگاه می رفت حتما” پالتو را می پوشید و سعی می کرد به هر شکل ممکن جیبهای پالتو را از دارو پر کرده و به بیمارستان برگردد و چون عراقیها دارو به مقدار لازم دراختیار ایشان و دکتر بیگدلی قرار نمی دادند لذا ناچار بودند که به هر شکل ممکن برای درمان مجروحین اسیر دارو تهیه کنند جالب اینکه دوستان قدیمی تعریف می کردند که با ملاحظه برچسب داروها می شد حدس زد که بسیاری از این داروها در اوائل جنگ از بندر خرمشهر خودمان به غارت رفته بود.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید