نویسنده : هاشم زمانزاده
نهر روسنای یوگه رو که پشت سر گذاشتیم و با حرکت قاطعانه و شجاعانه عیدی و اون سرباز همه مونو از یه خطر بزرگ نجات دادن
بطرف دیوارهای روستا یوگه به راه افتادیم؛ نزدیک روستا دوباره ازطرف جنگل به ستون ما تعرض شد و تیر و گلوله بود که به سوی ما روانه و مهمان پوست و گوشت سربازان خمینی گردید
محبور شدیم از روستا و نخلستان فاصله بگیربم و ناخواسته به دشت و فضای باز اطراف اون روستا هدایت شدیم ؛ به یک ساختمانی رسیدیم که از بوی نامطبوع اون متوجه شدبم که قبلا مرغداری بوذه ؛ واسه اطمینان دو نفر رو فرستادم که داخل اونو بازرسی بکنن ؛ تا با خیال راحت وارد بشم و وارد شدن؛ دو نفر از بچه ها ؛ همانا و منفجر شدن مرغداری با گلوله های عراقی همانا
سریع از مرغداری فاصله گرفتیم؛به دشت بدون مخافظ وارد شدیم؛ هیچ پناهگاهی نداشتیم ؛ جز تپه ماهورهای طبیعی؛ پر از نیزار و بوته زار و خس و خار ؛
🌤 عجب غروب دلگیری شده بود.
روشنایی خورشید حقیقت ؛ رو به قرمزی افق و قرمزی پیشانی چون خون خورشید رو به ظلمت میگذاشت
که سر و کله ی چند نفربر عراقی پیدا شد
ادامه دارد …