نویسنده : هاشم زمانزاده

یه نفر اومد و درست مقابل صورت اسماعیل ایستاد؛ با زبون کثیفش ؛ سیبیلاشو لیس زد و گفت « لویش لا تهچی » و بلافاصله یک…

یک خودکار که تو دستش بود ؛؛ کرد تو بینی اسماعیل ؛ رنگ از رخ اسماعیل پریده بود
حسین آبیاری فریاد زد ؛ نامردا چکار میخوان بکنید

خودکار روبا فشار مضاعف تو بینی اسماعیل فشار میداد ؛ اسماعیل فریاد میزد ؛ بی دینا من چیزی نمیدونم ؛ من که فرمانده نیستم ؛ آخ آخ آخ آآآآآ و سرباز بعثی با مشتی محکم به زیر خودکار کوبید؛ خودکار تا فیها خالدون بینی اسماعیل فرو رفت

و خون چون فواره……..

و اسماعیل بیهوش؛ روی زمین ولو شد

عراقیا خودشون وحشت کرده بودن ؛ مونده بودن با اسماعیل چکار بکنن ؛دو تا لنگ پاشو گرفتن و کشیدنش یه گوشه اتاق

خودکار رو از توی بینی اسماعیل کشیدن بیرون و خون روی خودکار رو با لباس تمیز کرد و اومد سراغ حسین آبیاری

یه قدم سرباز عراقی برمیداشت دو قدم حسین که روی زمین بود ؛ خزون خزون میرفت عقب تا اینکه به دیوار رسبد و دیگه جایی و راهی برای عقب رفتن نداره و یه کلام از دو لب مبارکش خارج شد

« توکلت علی الحی القیوم »

و سرباز شکنجه گر اومد جلو……

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید