راوی: احمد علی قورچی
حدودساعت ۱۲ شب بودکه به بیمارستان العماره رسیدیم وما را به سالنی بردن که تقریبا به عرض ۵ الی ۶ متر و طول ان حدود ۱۲مترکه ۱۰ تخت بیمارستانی را در ان قرار داده بودند،تمام ورودی های بیمارستان وسالن نرده کشی شده بودکه به زندان بیشتر شبیه بود تا بیمارستان،سالن دیگری هم کنارسالن ما قرار داشت که عراقی های مجروح جبهه در ان بستری بودندوسروصدای زیادی ایجاد میکردند،ما در ان سالن ۱۰ نفر بودیم ،مشکل بزرگ ما این بود که از ساعت ۵ بعدازظهرتا ۸صبح روز بعددرب سالن را می بستن وهیچ کس در این ۱۵ ساعت برای سرکشی به سراغ ما نمی امد،
باتوجه به نبودن دستشویی ،در سالن وعدم توانایی بچه ها در راه رفتن ،این مدت ساعات سختی برای همه محسوب میشدوما برای تمام شدن این ساعات لحظه شماری میکردیم،
در سالن ما پیرزنی ازاهالی شهر العماره مسئول عوض کردن ملحفه ولباس بچه ها بود،او هروقت به سراغ ما میامد چشمانش پراز اشک بود،خیلی سعی میکرد مارااز دست خود راضی نگه داردگاهی نگاهی به اطراف می انداخت تا مطمئن شود کسی نیست بعد به زبان عربی می پرسید ایا مردم ایران مسلمانند؟وما از سوال او تعجب میکردیم هرچند چهره ی چروکیده ودستهای پینه بسته اش حکایت از سادگی وساده زیستی اوداشت اما سوالهای مکرر اودر این مورد مارا بیشتر متعجب میکرد،هرکدام از ما سعی میکردیم با زبان بی زبانی واشاره به اوبفهمانیم که ما ومردم کشورمان مسلمانیم ،عاقبت دلیل پرسشهای مکررش را از اوپرسیدیم در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت پسرم ۸ماه است که در ایران اسیر است تازه متوجه شده بودیم که جریان از چه قرار است وچرا سعی میکند ما را از دست خودش راضی نگه دارد،میگفت: شما مانند پسر من می مانید. اگر من در اینجا به شما رسیدگی کنم، مردم شما هم مراقب پسر من خواهند بود. مگر نه؟ پس ما هم سعی میکردیم او را متوجه کنیم که مردم کشور ما با اسرای عراقی بهترین رفتار و برخورد را دارند. پس از صحبت بچه ها، پیرزن قوت قلبی گرفت و بعد از آن با خیالی آسوده دور از چشم مراقبان عراقی به وضعیت ما رسیدگی میکرد.
از پیرزن درمورد عراقی هایی که در سالن کناری بودند سوال کردیم و معلوم شد که آنها کسانی هستند که به بهانه ی بیماری از رفتن به جبهه خودداری کردند. البته مسئولانشان هم حرف هایشان را قبول نکردند و آنها را به اینجا فرستادند.قرار بود که آنها را در روزهای آینده برای جوابگویی به وزارت دفاع عراق ببرند. حال معلوم نبود که واقعا از لحاظ جسمانی قادر به ماندن در جبهه نبودند یا اینکه ترس بر آنها غلبه کرده و یا مانند بسیاری دیگر انگیزه ای برای جنگیدن در ارتش عراق در خود نمی دیدند.
بعد از یک هفته که آنجا بودیم، هنگام عصر ماموران بعثی آمدند و ما را برای انتقال به جای دیگر آماده کردند. سوار اتوبوس های هم مخصوص حمل مجروحین شدیم و به طرف محل ناشناخته ای حرکت کردیم. از بلندگوی اتوبوس صدای آهنگ های عربی تند و اعصاب خوردکنی پخش می شد. اعتراض کردیم و خواستار آهسته کردن صدای آن شدیم. آنها که تعدادشان ۶ نفر بود، ما را مسخره و صدای بلندگو بیشتر شد. اصرار ما هم اثری نبخشید و باید تحمل می کردیم.
هوا که تاریک شد و ما که در کف اتوبوس خوابیده بودیم، قدرت تشخیص موقعیت را نداشتیم. فقط می توانستیم نوک تیرهای برق و درختان و طبقات بالای آپارتمان ها را که به سرعت از کنار ما می گذشتند، ببینیم. اتوبوس در جایی متوقف و عراقی ها برای صرف غذا، جز یک نفرشان از ماشین پیاده شدند و بعد از حدود نیم ساعت مجددا به حرکت ادامه دادیم. آخر شب بود که اتوبوس بعد از کنترل توسط دژبان ها وارد محوطه ای شد. که ما را با برانکارد از اتوبوس پایین آوردند. با عبور از چندین راهرو وارد سالن بزرگی شدیم که دو طرف آن تخت چیده بودند.
ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید