نویسنده : هاشم زمانزاده
خورشید؛ غمگین ؛ غروب را برای پنهان شدن به جان خرید و سر به سینه ی تراب گذاشت
عرق شرمنده گی اش به رنگ اروند شد و سرخی شفقش با خون رزمندگان یکی گشت
حرکت هر جنبنده ای از زیر نظر دیده بانان دشمن رد نمیشد و او را به سیلی از گلوله مهمان میکردند ؛ هیچ محدودیتی برای خود در مقابل ما ؛ قائل نبودند؛ حتی با گلوله تانک افراد را شکار میکردند
نماز مغرب و عشا را هدیه به ذات احدیت ادا نمودیم؛بعد از نماز؛ نان های خشک و تکه تکه را با چند عددبسکوئیت؛ بین همه به اشتراک گذاشتم ؛ قمقمه ها را با آب نهر که خانه بچه قورباغه ها بود ؛ پر کردیم.
همه بی جان ؛ به روی زمین ؛ ولو شده بودند مرد جاندارمان ؛ عیدی بود
با او رو به جلو؛ قدم برداشتبم تا به سنگری رسیدیم ؛ در سنگر ؛ زیر نور لامپ چراغ های مرزی که گاهی بعلت گرم شدن سوسو میزد با عیدی به مشورت نشستیم تا حرف هایمان و تصمیمات مان را یک کاسه کنیم
نتیجه اینگونه شد که برای تهیه ی باتری بی سیم و تهیه غذا و آب من به پاسگاه مومنی بروم و عیدی بماند و کنترل پاسگاه و بچه ها به عهده او باشد
ادامه دارد …