راوی : هاشم زمانزاده

با اون جثه نحیف اومدجلو و گفت: من ابو ترابی هستم !!!

با تعجب با خودم گفتم : اینجا همه هویت خودشونو مخفی میکنن ؛ ای بزرگوار چرا اینجوری کرد ؟تو همین فکر وخیال بودم که روبه من کرد و با لبخند گفت :آب از سر گذشته بابا جان؛ دیگه قدیمی شدم ؛تعجب نکن یکی از بچه ها که باما بود؛ یواشکی دم گوشم گفت:ای همونی هست که قزوین برای شهادتش مراسم گرفتن دستمو گرفتم و ادامه داد :بیا بشین نگران نباش برادر ؛انشاالله همه چیز به خیر و خوشی تو یه چشم به هم زدن تموم میشه وشروع کردحسابی ازجنگ جبهه ونحوه اسیرشدنش برا مون حرف زد و گفت بزودی میریم اردوگاه و کلام آخرش این بود ؛ آقا موسی بن جعفر هم که ما خاک پای ایشون هم نمیشیم ؛ در همین زندان ها در اسارت دشمن بودن و خلاصه اینقدر گفت ونصیحت کردنفهمیدیم وقت چطور گذشت.

درحال استراحت بودیم با صدای در آهنی سلول بند دل مون پاره شد و چند نفر رو هل دادن تو سلول وهمه لت و پار ؛ خونی و مونی؛سریع دور و ورشون جمع شدیم ؛فارسی خوب بلدنبودن؛اما کلی برامون حرف زدن وآخر کلام شون این بود؛اسلام مرز نمیشناسه؛همه مون تو یه جبهه ایم فردا ما اعدام میشیم اما راه اسلام همیشه پابرجاست ؛ النصر والفوز لنا

۱۴ روز گذشت؛ یه روز صبح ما رو با یه اتوبوس راهی اردوگاه کردن؛چند ساعت بعدبا استقبال مردی خبیث ؛ به نام سرگرد محمودی تو خاک عنبر یه کتک مفصل و لخت مون کردن و فرستادن حموم بالباس عنبر فرستاد مون آسایشگاه ۱۴

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید