راوی: مرتضی تحسینی

خودت میدونی که من تشنجی ام

چند بار با او هم غذا شده بودم. 1
تشنج داشت. یک بار به من گفت: مرتضی خودت میدونی که من تشنجی ام، پس بیا با هم غذا بخوریم چون هر لحظه امکان داره تشنج به سراغم بیاد، باید حواسِت باشه تو این موقعیت غذا تو دهنم نمونه! هر جوری شده دهنمو باز کن و غذا رو دربیار و الا خفه میشم!
گفتم: باشه.
درحال خوردن ناهار بودیم که یکدفعه تشنج کرد. قاشقم را داخل دهانش کردم و مانع قفل شدن آن شدم. یکی از دوستان که هول و اضطراب برِش داشته بود، داد و فریاد می کرد که چیکار داری میکنی؟!
به او گفتم: چه خبره داد میزنی؟ دارم دهنشو باز میکنم!
به هر زحمتی بود توانستم دهانش را باز کرده و غذا را دربیاورم. پس از اینکه هوش و حواسش سرجایش آمد، ماجرای اتفاق افتاده را به او گفتم. او هم از من تشکر کرد.
به خاطر تشنجی که داشت زودتر از بقیه آزاد شد.

*پاررقي:*
1. حاج محمد تورچی فر ، چند سال پیش به رحمت خدا رفت.


*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید