راوی : سیدمحمد میرمسیب

داخل پایگاه شدم همه پچ پچ می کردند و کسی بلند حرف نمی زد به بسراغ یکی از دوستام رفتم گفتم سلام چرا همه پچ پچ می کنند چه خبره گفت قول می دهی به کسی نگویی گفتم قول گفت عملیات توراهه گفتم خوب اینکه پچ پچ ندارد گفت چرا اتفاقا چون هنوز قطعی نشده کسی جرات ابراز ندارد من بدون توجه به مسئول پایگاه گفتم نوبت نگهبانی من نشده گفت چرا برو نگهبانی من اسلحه را برداشتم که بروم نگهبانی بچه ها خندیدند گفتم مگر نگهبانی دادن خنده دارد یکی از برادران گفت روی پشت بام نه گفتم پس کجا گفت گشت شبانه تا صبح برای اولین بار بود در سطح شهر برای گشت میرفتم و هرکه مرا میدید اشنا بود و میگفت جبهه هم میروی یا فقط گشت میزنی من هم می گفتم اگر خدا بخواد جبهه هم میروم تا صبح گشت بودیم فردای ان روز مسئول پایگاه خبر داد باید به اموزشی زاغا مهمات برویم من هم ساکم را برداشتم وباخانواده خدا حافظی کردم ومادرم مانند همیشه گریه میکرد سوار اتوبوسها شدیم و به طرف زاغه مهمات حرکت کردیم وقتی رسیدیم همه دوباره گروه بندی شدیم و اصلا از حال وهوای انجا هیچ اطلاعی نداشتیم نه کلاسی نه رزمی به برادران گفتم مارا اورده اند اینجا بادمان را بزنند چرا هیچ کاری نمی کنند خندید و گفت نوبت باد زدن هم میرسد منتظر یه فرمانده باحالیم هنوز نیامده و سه روز منتظر ماندیم که ایشان تشریف بیاوردند وقتی امد جلسه گذاشتند وهمه می گفتند خدا به دادمان برسد چه نقشه ای برایمان دارند خدا میداند

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید