راوی : سیدمحمد میرمسیب

مربی پله ها رو یک به سه می رفت تا زودتر به پایین برسدو بچه ها پشت سر مربی تا اینکه به پایین رسیدیم حسین بیهوش و خونین روی زمین افتاده بود وقتی امبولانس امد و دکتراورا چک کرد گفت زنده مانده اما اگر ضربه مغزی خورده باشد کارتان درامده بچه ها کمک کردند وحسین را داخل امبولانس گذاشتند وامبولانس با سرعت تمام دور شد ومربی رنگ به رخسار نداشت چند روز بعد خبر امد حسین زنده است ولی تمام استخوان بدنش خورد شده خدا به جوانیش رحم کرد روز به رزم بودیم وشب به اموزش گشت وایست و بازرسی وتفدیش ماشینها که چگونه اقلام قاچاقی را مخفی میکنند صبح روز بعد رژه داشتیم وروزبعد تیر اندازی که الحق نمره من عالی بود تعریف ازخود نباشد یا مربی ها شاخ در جیب من میگذاشتند یا واقعا همه چیز عالی بود که اینقدر از من تعریف میکردند مثلا یک روز اموزش سینه خیز واز زیر سیم خاردار با ارتفاع کم باید رد میشدیم همه به سیم خاردارها گیر میکردند مربی همه را به خط کرد گفت تمام لباس خود را تکه پاره میکنید تا از سیم رد شوید اما اقامحمد ما بارها از سیم خاردار رد شده ولباسش سالم مانده و چنان تیز میرود که ما کیف میکنیم اقا محمد بیا یک سینه خیز جانانه برو تا همه یاد بگیرند چگونه باید سینه خیز رفت وقتی به روی زمین خوابیدم ومربی سوت زد مثل همیشه با سرعت بیشتر از این سر سیم تا انتهای سیم بدون خطا رفتم وهمه تشویق کردند حال کمی از دست وپا چلفتی ام هم بگویم عصر روز بعد ما را به میدان بردند ومن کمی شلوارم گشاد بود وهرچه فانسخه را تنگ میکردم دور کمرم قلمبه میشد به همین خاطر پیراهنم را روی شلوارم می انداختم یک میله مثل میله طور فوتبال بود اما بجای طور تعداد زیادی تایر ماشین بود وباید از نردبام بالا میرفتی داخل تایرها می شدی واز ان طرف تایرها بیرون میامدی بچه های لاغر به راحتی انجام میدادند تا نوبت به من رسید وقتی رفتم بالا و کاملا درون تایرها قرار گرفتم شلوارم مابین تایرها گیر کرد وهرچه تلاش می کردم کارم خرابتر می شد تا اینکه شلوارم کامل از پایم در امد و مربی فریاد میزد زود معطل نکن یکی از بچه هاکه متوجه اوضاع شده بود شلوارم راز لای تایر گرفت و به بیرون کشید ومربی فریاد میزد زود بیا پایین ما پشت میکنیم تو بیا پایین ومن به ناچار امدم پایین شلوارم را بر داشتم وهنگام پوشیدن بچه های بد جنس نگاه می کردند و می خندیدند مربی برگشت و گفت محمد اگر شلوار تو مشگل دارد چرا تعویض نمیکنی گفتم فعلا سایز من نبود چه کنم گفت بعدا بیا یک دست لباس مناسب به تو بدهم و بعد اموزش دنبال مربی رفتم و لباس گرفتم واندازه اندازه بود تشکر کردم و رفتم اموزشی در پادگان کم کم روبه اتمام بود و باید اماده برای رفتن به خانه می شدیم وقتی سوار اتوبوسها شدیم بسیار خسته و دیگر توان و رمق نداشتیم اتوبوسها حرکت کردند به طرف شهرمان شهرضا.‍…..

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید