نویسنده هاشم زمانزاده
یه لحظه صدایی رو شنیدم ؛ خیلی برام آشنا بود؛چشم نداشتم که چهار چشمی؛ نگاه کنم ؛ اما دوتا گوش داشتم دوتا دیگه قرض گرفتم خوب گوش کردم ؛ خنده هاش آرامش
میداد به روح و جانم ؛ صداش تو گوشم می پیچیدکه به عراقیا با التماس میگفت ؛ این پدرمه بزارین باهاش برم ؛ این پدرمه ؛ خنده ایی از ته قلب روی لب هام خودنمایی کرد ؛ آره ؛ خودشه ؛صدای دخترم بود ؛ دختر گلم ؛ دختر عزیزم
او معصومه بود ؛ او معصومه بود
⚫️ ای کاش درها فولادی نبود
🔴 ای کاش دیوارها بتنی نبود
⚪️ ای کاش زنجیر به پاها نبود
🟣 ای کاش قفل ها کاغذی بود
🟢 ای کاش میتونستم دخترم….
در اینجا در همه جا پیشانی سائیدن به درگاه خدایی خدا ؛ حق خداست .
و اون روز بهترین هدیه رو بعد از چهار ماه سلول انفرادی و شکنجه دشمن از خداوند تعالی گرفتم ؛ یه نگاهی به سقف زندان کردم و با زبان دل گفتم ؛ خدایا خیلی باحالی
ادامه دارد …