راوی: مرتضی تحسینی

شوخی های اسارت

با وجود ناملایمات و سختی های فراوان زندگی در اسارت، شوخ طبعی و طنازی خود را از دست نداده بودیم. سعی می کردیم با کوچکترین حرکت و یا ساده ترین کلمات و گفتار، خنده و شادی را بر لبان اسرا جاری کنیم. سرِ کار گذاشتن نگهبانان عراقی یکی از شوخی ها و تفریحات مان بود. برای نمونه به کریم شاهی که از بچه های اصفهان بود، می گفتیم برود کنار نگهبان عراقی که اسمش کریم بود بایستد. وقتی می رفت، بلند صدایش میزدیم. تا نگهبان می گفت: چیه؟ با اشاره ی دست می گفتیم: کریم شاهی بیا اینجا كارِت داریم! بعد شروع می کردیم به خندیدن. نگهبان هم که کنف شده بود سعی می کرد بعداً در یک فرصت مناسب این کار ما را تلافی کند.
یا پیرمردی بود که به او باباعلی می گفتیم. یکی از بچه ها به اسم مهدی حاتمی گاهی اوقات او را صدا می زد و می گفت:
– باباعلی!
باباعلی جواب می داد:
– چیه؟
– یه نفر دنبالت بود!
– کی بود؟
– عزرائیل!
– پدر سوخته ی فلان فلان شده، صبرکن الان بهت حالی می کنم!

پیرمرد دیگری هم بود، کوتاه قد، حدود 75 ساله، ولی قبراق و سرحال. وقتی پیرمرد صدایش می کردم، میگفت:
– پیرمرد خودتی، جدّ و آبادِتِه! من شیرمردم. هنوز پیر نشدم. من نیم طفلم!

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید